دیوان شمس/افتاد دل و جانم در فتنه طراری
ظاهر
افتاد دل و جانم در فتنه طراری | سنگینک جنگینک سر بسته چو بیماری | |||||
آید سوی بیخوابی خواهد ز درش آبی | آب چه که میخواهد تا درفکند ناری | |||||
گوید که به اجرت ده این خانه مرا چندی | هین تا چه کنی سازم از آتشش انباری | |||||
گه گوید این عرصه کاین خانه برآوردی | بودهست از آن من تو دانی و دیواری | |||||
دیوار ببر زین جا این عرصه به ما واده | در عرصه جان باشد دیوار تو مرداری | |||||
آن دلبر سروین قد در قصد کسی باشد | در کوی همیگردد چون مشتغل کاری | |||||
ناگه بکند چاهی ناگه بزند راهی | ناگه شنوی آهی از کوچه و بازاری | |||||
جان نقش همیخواند میداند و میراند | چون رخت نمیماند در غارت او باری | |||||
ای شاه شکرخندهای شادی هر زنده | دل کیست تو را بنده جان کیست گرفتاری | |||||
ای ذوق دل از نوشت وی شوق دل از جوشت | پیش آر به من گوشت تا نشنود اغیاری | |||||
از باغ تو جان و تن پر کرده ز گل دامن | آموخت خرامیدن با تو به سمن زاری | |||||
زان گوش همیخارد کاومید چنین دارد | و آن گاه یقین دارد این از کرمت آری | |||||
تا از تو شدم دانا چون چنگ شدم جانا | بشنو هله مولانا زاری چنین زاری | |||||
تا عشق حمیاخد این مهر همیکارد | خامش که دلم دارد بیمشغله گفتاری |