دیوان شمس/از پگه ای یار زان عقار سمایی
ظاهر
از پگه ای یار زان عقار سمایی | ده به کف ما که نور دیده مایی | |||||
زانک وظیفهست هر سحر ز کف تو | دور بگردان که آفتاب لقایی | |||||
هم به منش ده مها مده به دگر کس | عهد و وفا کن که شهریار وفایی | |||||
در تتق گردها لطیف هلالی | وز جهت دردها لطیف دوایی | |||||
دور بگردان که دور عشق تو آمد | خلق کجااند و تو غریب کجایی | |||||
بر عدد ذره جان فدای تو کردی | چرخ فلک گر بدی مه تو بهایی | |||||
با همه شاهی چو تشنگان خماریم | ساقی ما شو بکن به لطف سقایی | |||||
بهر تو آدم گرفت دبه و زنبیل | بهر تو حوا نمود نیز حوایی | |||||
آدم و حوا نبود بهر قدومت | خالق میکرد گونه گونه خدایی | |||||
در قدح تو چهار جوی بهشتست | نه از شش و پنجست این سرورفزایی | |||||
جمله اجزای ما شکفته کن این دم | تا به فلک بررود غریو گوایی | |||||
غبغب غنچه در این چمن بنخندد | تا تو به خنده دهان او نگشایی | |||||
طلعت خورشید تو اگر ننماید | یمن نیاید ز سایههای همایی | |||||
خانه بیجام نیست خوب و منور | راه رهاوی بزن کز اوست رهایی | |||||
مشک که ارزد هزار بحر فروریز | کوه وقاری و بحر جود و سخایی | |||||
هر شب آید ز غیب چون گله بانی | جان رهد از تن چو اشتران چرایی | |||||
در عدمستان کشد نهان شتران را | خوش بچراند ز سبزههای عطایی | |||||
بند کند چشمشان که راه نبینند | راه الهیست نیست راه هوایی | |||||
چون بنهد رخ پیاده در قدم شاه | جست دواسبه ز نیستی و گدایی | |||||
کژ نرود زان سپس به راه چو فرزین | خواب ببیند چو پیل هند رجایی | |||||
مات شو و لعب گفت و گوی رها کن | کان شه شطرنج راست راه نمایی |