دیوان شمس/از دور بدیده شمس دین را
ظاهر
از دور بدیده شمس دین را | فخر تبریز و رشک چین را | |||||
آن چشم و چراغ آسمان را | آن زنده کننده زمین را | |||||
ای گشته چنان و آن چنانتر | هر جان که بدیده او چنین را | |||||
گفتا که که را کشم به زاری | گفتمش که بنده کمین را | |||||
این گفتن بود و ناگهانی | از غیب گشاد او کمین را | |||||
آتش درزد به هست بنده | وز بیخ بکند کبر و کین را | |||||
بی دل سیهی لاله زان می | سرمست بکرد یاسمین را | |||||
در دامن اوست عین مقصود | بر ما بفشاند آستین را | |||||
شاهی که چو رخ نمود مه را | بر اسب فلک نهاد زین را | |||||
بنشین کژ و راست گو که نبود | همتا شه روح راستین را | |||||
والله که از او خبر نباشد | جبریل مقدس امین را | |||||
حالی چه زند به قال آورد | او چرخ بلند هفتمین را | |||||
چون چشم دگر در او گشادیم | یک جو نخریم ما یقین را | |||||
آوه که بکرد بازگونه | آن دولت وصل پوستین را | |||||
ای مطرب عشق شمس دینم | جان تو که بازگو همین را | |||||
چون مینرسم به دستبوسش | بر خاک همیزنم جبین را |