دیوان شمس/از حلاوتها که هست از خشم و از دشنام او
ظاهر
از حلاوتها که هست از خشم و از دشنام او | میستیزم هر شبی با چشم خون آشام او | |||||
دامهای عشق او گر پر و بالم بسکلد | طوطی جان نسکلد از شکر و بادام او | |||||
چند پرسی مر مرا از وحشت و شبهای هجر | شب کجا ماند بگو در دولت ایام او | |||||
خون ما را رنگ خون و فعل میآمد از آنک | خونها می میشود چون میرود در جام او | |||||
وعدههای خام او در مغز جان جوشان شده | عاشقان پخته بین از وعدههای خام او | |||||
خسروان بر تخت دولت بین که حسرت میخورند | در لقای عاشقان کشته بدنام او | |||||
آن سگان کوی او شاهان شیران گشتهاند | کان چنان آهوی فتنه دیده شد بر بام او | |||||
الله الله تو مپرس از باخودان اوصاف می | تو ببین در چشم مستان لطفهای عام او | |||||
دست بر رگهای مستان نه دلا تا پی بری | از دهان آلودگان زان باده خودکام او | |||||
شمس تبریزی که گامش بر سر ارواح بود | پا منه تو سر بنه بر جایگاه گام او |