دیوان شمس/از جهت ره زدن راه درآرد مرا
ظاهر
از جهت ره زدن راه درآرد مرا | تا به کف رهزنان بازسپارد مرا | |||||
آنک زند هر دمی راه دو صد قافله | من چه زنم پیش او او به چه آرد مرا | |||||
من سر و پا گم کنم دل ز جهان برکنم | گر نفسی او به لطف سر بنخارد مرا | |||||
او ره خوش میزند رقص بر آن میکنم | هر دم بازی نو عشق برآرد مرا | |||||
گه به فسوس او مرا گوید کنجی نشین | چونک نشینم به کنج خود به درآرد مرا | |||||
ز اول امروزم او میبپراند چو باز | تا که چه گیرد به من بر کی گمارد مرا | |||||
همت من همچو رعد نکته من همچو ابر | قطره چکد ز ابر من چون بفشارد مرا | |||||
ابر من از بامداد دارد از آن بحر داد | تا که ز رعد و ز باد بر کی ببارد مرا | |||||
چونک ببارد مرا یاوه ندارد مرا | در کف صد گون نبات بازگذارد مرا |