دیوان شمس/از بت باخبر من خبری می رسدم
ظاهر
از بت باخبر من خبری می رسدم | وز لب چون شکر او شکری می رسدم | |||||
شکر اندر شکر اندر شکر است | شکری در دهن است و دگری می رسدم | |||||
هر دم از گلشن او طرفه گلی می سکلم | هر زمان تازه گل از شاخ تری می رسدم | |||||
خیره از عشق ویم کز هوسش هر نفسی | عاشق سوخته خیره سری می رسدم | |||||
آن یکی زرد شده کتش او می کشدم | وین دگر هست که از وی نظری می رسدم | |||||
وان دگر بر در آن خانه او بنشسته | که در ار باز نشد بانگ دری می رسدم | |||||
وان یکی بر سر آن خاک سرک بنهاده | که ز خاکش صفت جانوری می رسدم |