دیوان شمس/از بامدادان ساغری پر کرد خوش خمارهای
ظاهر
از بامدادان ساغری پر کرد خوش خمارهای | چون فرقدی عرعرقدی شکرلبی مه پارهای | |||||
آن نرگس سرمست او و آن طره چون شست او | و آن ساغری در دست او هر چاره بیچارهای | |||||
چنگ از شمال و از یمین اندر بر حوران عین | در گلشنی پر یاسمین بر چشمهای فوارهای | |||||
ای ساقی شیرین صلا جان علی و بوالعلا | بر کف بنه ساغر هلا بر رغم هر غم بارهای | |||||
چون آفتاب آسمان میگرد و جوهر میفشان | بر تشنگان و خاکیان در عالم غدارهای | |||||
ای ساحر و ای ذوفنون ای مایه پنجه جنون | هنگام کار آمد کنون ما هر یکی آن کارهای | |||||
چون ساغری پرداختم جامه حیا انداختم | عشقی عجب میباختم با غره غرارهای | |||||
افلاکیان بر آسمان زان بوی باده سرگران | ماه مرا سجده کنان سرمست هر فرارهای | |||||
انهار باده سو به سو در هر چمن پنجاه جو | بر سنگ زن بشکن سبو بر رغم هر خشم آرهای | |||||
رحمت به پستی میرسد اکسیر هستی میرسد | سلطان مستی میرسد با لشکر جرارهای | |||||
خیمه معیشت برکنی آتش به خیمه درزنی | گر از سر بامی کنی در سابقان نظارهای | |||||
مستی چو کشتی و عمد هر لحظه کژمژ میشود | بر موجها بر میزند در قلزمی زخارهای | |||||
میگویم ای صاحب عمل و ای رسته جانت از علل | چون رستی از حبس اجل بیروزن و درسارهای | |||||
زین عالم تلخ و ترش زین چرخ پیر طفل کش | هم قصه گو و هم خمش هم بنده هم امارهای | |||||
گفتا مرا شاه جهان درداد یک ساغر نهان | خود را بدیدم ناگهان در شهر جان سیارهای | |||||
پنهان بود بر مرد و زن در رفتن و در آمدن | راه جهان ممتحن از غیرت ستارهای | |||||
چون معبرم خیره نگر نی رخنه پیدا و نه در | چون چشمهای برکرده سر بیمعدنی از خارهای | |||||
ای چاشنی شکران درده همان رطل گران | شیرم بده چون مادران بیرون کش از گهوارهای | |||||
ای ساز و ناز ناکسان حیرت فزای نرگسان | ای خاک را روزی رسان مقصود هر آوارهای | |||||
زان باده همچون عسس ایمن کن هر دزد و خس | سجده کنانند این نفس هر فکر دل افشارهای | |||||
ای جام راح روح جو آسایش مجروح جو | ای ساقی خورشیدرو خون ریز هر استارهای | |||||
ای روزی دلها رسان جان کسان و ناکسان | ترکاری و یاغی به سان هموار و ناهموارهای | |||||
چون نفخ صوری در صور شورنده حشر و حشر | زنجیر تو چون طوق زر تشریف هر جبارهای | |||||
بردی ز جان معقول را وین عقل چون معزول را | کردی دماغ گول را از علم تو عیارهای | |||||
تا گردن شک میزند بر میر و بر بک میزند | بر عقل خنبک میزند یا بر فن مکارهای | |||||
بس کن درآ در انجمن در انخلاق مرد و زن | میساز و صورت میشکن در خلوت فخارهای | |||||
چون گل سخن گوی و خمش هرگز نباشد روترش | در صدر دل مانند هش بر اوج چون طیارهای |