دیوان شمس/از این اقبالگاه خوش مشو یک دم دلا تنها
ظاهر
از این اقبالگاه خوش مشو یک دم دلا تنها | دمی می نوش باده جان و یک لحظه شکر میخا | |||||
به باطن همچو عقل کل به ظاهر همچو تنگ گل | دمی الهام امر قل دمی تشریف اعطینا | |||||
تصورهای روحانی خوشی بیپشیمانی | ز رزم و بزم پنهانی ز سر سر او اخفی | |||||
ملاحتهای هر چهره از آن دریاست یک قطره | به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا | |||||
دلا زین تنگ زندانها رهی داری به میدانها | مگر خفتهست پای تو تو پنداری نداری پا | |||||
چه روزیهاست پنهانی جز این روزی که میجویی | چه نانها پختهاند ای جان برون از صنعت نانبا | |||||
تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو | زند خورشید بر چشمت که اینک من تو در بگشا | |||||
از این سو میکشانندت و زان سو میکشانندت | مرو ای ناب با دردی بپر زین درد رو بالا | |||||
هر اندیشه که میپوشی درون خلوت سینه | نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما | |||||
ضمیر هر درخت ای جان ز هر دانه که مینوشد | شود بر شاخ و برگ او نتیجه شرب او پیدا | |||||
ز دانه سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی | ز دانه تمر اگر نوشد بروید بر سرش خرما | |||||
چنانک از رنگ رنجوران طبیب از علت آگه شد | ز رنگ و روی چشم تو به دینت پی برد بینا | |||||
ببیند حال دین تو بداند مهر و کین تو | ز رنگت لیک پوشاند نگرداند تو را رسوا | |||||
نظر در نامه میدارد ولی با لب نمیخواند | همیداند کز این حامل چه صورت زایدش فردا | |||||
وگر برگوید از دیده بگوید رمز و پوشیده | اگر درد طلب داری بدانی نکته و ایما | |||||
وگر درد طلب نبود صریحا گفته گیر این را | فسانه دیگران دانی حواله میکنی هر جا |