دیوان شمس/از اول امروز چو آشفته و مستیم
ظاهر
از اول امروز چو آشفته و مستیم | آشفته بگوییم که آشفته شدستیم | |||||
آن ساقی بدمست که امروز درآمد | صد عذر بگفتیم و زان مست نرستیم | |||||
آن باده که دادی تو و این عقل که ما راست | معذور همیدار اگر جام شکستیم | |||||
امروز سر زلف تو مستانه گرفتیم | صد بار گشادیمش و صد بار ببستیم | |||||
رندان خرابات بخوردند و برفتند | ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم | |||||
وقت است که خوبان همه در رقص درآیند | انگشت زنان گشته که از پرده بجستیم | |||||
یک لحظه بلانوش ره عشق قدیمیم | یک لحظه بلی گوی مناجات الستیم | |||||
از گفت بلی صبر نداریم ازیرا | بسرشته و بر رسته سغراق الستیم | |||||
بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج | ما بوالعجبانیم نه بالا و نه پستیم | |||||
خاموش که تا هستی او کرد تجلی | هستیم بدان سان که ندانیم که هستیم | |||||
تو دست بنه بر رگ ما خواجه حکیما | کز دست شدستیم ببین تا ز چه دستیم | |||||
هر چند پرستیدن بت مایه کفر است | ما کافر عشقیم گر این بت نپرستیم | |||||
جز قصه شمس حق تبریز مگویید | از ماه مگویید که خورشیدپرستیم |