دیوان شمس/اختران را شب وصلست و نثارست و نثار
ظاهر
اختران را شب وصلست و نثارست و نثار | چون سوی چرخ عروسیست ز ماه ده و چار | |||||
زهره در خویش نگنجد ز نواهای لطیف | همچو بلبل که شود مست ز گل فصل بهار | |||||
جدی را بین به کرشمه به اسد مینگرد | حوت را بین که ز دریا چه برآورد غبار | |||||
مشتری اسب دوانید سوی پیر زحل | که جوانی تو ز سر گیر و بر او مژده بیار | |||||
کف مریخ که پرخون بود از قبضه تیغ | گشت جان بخش چو خورشید مشرف آثار | |||||
دلو گردون چو از آن آب حیات آمد پر | شود آن سنبله خشک از او گوهربار | |||||
جوز پرمغز ز میزان و شکستن نرمد | حمل از مادر خود کی بگریزد به نفار | |||||
تیر غمزه چو رسید از سوی مه بر دل قوس | شب روی پیشه گرفت از هوسش عقرب وار | |||||
اندر این عید برو گاو فلک قربان کن | گر نهای چون سرطان در وحلی کژرفتار | |||||
این فلک هست سطرلاب و حقیقت عشقست | هر چه گوییم از این گوش سوی معنی دار | |||||
شمس تبریز در آن صبح که تو درتابی | روز روشن شود از روی چو ماهت شب تار |