دیوان شمس/آن مه چو در دل آید او را عجب شناسی
ظاهر
آن مه چو در دل آید او را عجب شناسی | در دل چگونه آید از راه بیقیاسی | |||||
گر گویی میشناسم لاف بزرگ و دعوی | ور گویی من چه دانم کفر است و ناسپاسی | |||||
بردانم و ندانم گردان شدهست خلقی | گردان و چشم بسته چون استر خراسی | |||||
میگرد چون خراسی خواهی و گر نخواهی | گردن مپیچ زیرا دربند احتباسی | |||||
یوسف خرید کوری با هیجده قلب آری | از کوری خرنده وز حاسدی نخاسی | |||||
تو هم ز یوسفانی در چاه تن فتاده | اینک رسن برون آ تا در زمین نتاسی | |||||
ای نفس مطمنه اندر صفات حق رو | اینک قبای اطلس تا کی در این پلاسی | |||||
گر من غزل نخوانم بشکافد او دهانم | گوید طرب بیفزا آخر حریف کاسی | |||||
از بانگ طاس ماه بگرفته میگشاید | ماهت منم گرفته بانگی زن ار تو طاسی | |||||
آدم ز سنبلی خورد کان عاقبت بریزد | تو سنبل وصالی ایمن ز زخم داسی |