دیوان شمس/آن مه چو در دل آید او را عجب شناسی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) از مولوی (آن مه چو در دل آید او را عجب شناسی) |
' |
آن مه چو در دل آید او را عجب شناسی | در دل چگونه آید از راه بیقیاسی | |||
گر گویی میشناسم لاف بزرگ و دعوی | ور گویی من چه دانم کفر است و ناسپاسی | |||
بردانم و ندانم گردان شدهست خلقی | گردان و چشم بسته چون استر خراسی | |||
میگرد چون خراسی خواهی و گر نخواهی | گردن مپیچ زیرا دربند احتباسی | |||
یوسف خرید کوری با هیجده قلب آری | از کوری خرنده وز حاسدی نخاسی | |||
تو هم ز یوسفانی در چاه تن فتاده | اینک رسن برون آ تا در زمین نتاسی | |||
ای نفس مطمنه اندر صفات حق رو | اینک قبای اطلس تا کی در این پلاسی | |||
گر من غزل نخوانم بشکافد او دهانم | گوید طرب بیفزا آخر حریف کاسی | |||
از بانگ طاس ماه بگرفته میگشاید | ماهت منم گرفته بانگی زن ار تو طاسی | |||
آدم ز سنبلی خورد کان عاقبت بریزد | تو سنبل وصالی ایمن ز زخم داسی |