دیوان شمس/آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست)
  آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست  
  خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست صافیست و مثل درد به پستی بنشست  
  لذت فقر چو باده‌ست که پستی جوید که همه عاشق سجده‌ست و تواضع سرمست  
  تا بدانی که تکبر همه از بی‌مزگیست پس سزای متکبر سر بی‌ذوق بس است  
  گریه شمع همه شب نه که از درد سرست چون ز سر رست همه نور شد از گریه برست  
  کف هستی ز سر خم مدمغ برود چون بگیرد قدح باده جان بر کف دست  
  ماهیا هر چه تو را کام دل از بحر بجو طمع خام مکن تا نخلد کام ز شست  
  بحر می‌غرد و می‌گوید کای امت آب راست گویید بر این مایده کس را گله هست  
  دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش در خطابات و مجابات بلی‌اند و الست  
  نی در آن بزم کس از درد دلی سر بگرفت نی در آن باغ و چمن پای کس از خار بخست  
  هله خامش به خموشیت اسیران برهند ز خموشانه تو ناطق و خاموش بجست  
  لب فروبند چو دیدی که لب بسته یار دست شمشیرزنان را به چه تدبیر ببست