دیوان شمس/آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست
ظاهر
آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست | نابوده به که بودن او غیر عار نیست | |||||
در عشق باش که مست عشقست هر چه هست | بی کار و بار عشق بر دوست بار نیست | |||||
گویند عشق چیست بگو ترک اختیار | هر کو ز اختیار نرست اختیار نیست | |||||
عاشق شهنشهیست دو عالم بر او نثار | هیچ التفات شاه به سوی نثار نیست | |||||
عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد | دل بر جز این منه که بجز مستعار نیست | |||||
تا کی کنار گیری معشوق مرده را | جان را کنار گیر که او را کنار نیست | |||||
آن کز بهار زاد بمیرد گه خزان | گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست | |||||
آن گل که از بهار بود خار یار اوست | وان می که از عصیر بود بیخمار نیست | |||||
نظاره گو مباش در این راه و منتظر | والله که هیچ مرگ بتر ز انتظار نیست | |||||
بر نقد قلب زن تو اگر قلب نیستی | این نکته گوش کن اگرت گوشوار نیست | |||||
بر اسب تن ملرز سبکتر پیاده شو | پرش دهد خدای که بر تن سوار نیست | |||||
اندیشه را رها کن و دل ساده شو تمام | چون روی آینه که به نقش و نگار نیست | |||||
چون ساده شد ز نقش همه نقشها در اوست | آن ساده رو ز روی کسی شرمسار نیست | |||||
از عیب ساده خواهی خود را در او نگر | کو را ز راست گویی شرم و حذار نیست | |||||
چون روی آهنین ز صفا این هنر بیافت | تا روی دل چه یابد کو را غبار نیست | |||||
گویم چه یابد او نه نگویم خمش به است | تا دلستان نگوید کو رازدار نیست |