دیوان شمس/آن را که به لطف سر بخاری
ظاهر
آن را که به لطف سر بخاری | از عقل و معامله برآری | |||||
از یک نظرت قیامتی خاست | یا رب تو در آن نظر چه داری | |||||
از لعل تو دل دری بدزدید | دزد است از آنش میفشاری | |||||
بفشار به غم تو دزد خود را | غم نیست چو هم تو غمگساری | |||||
بفشار که رخت ممنان را | پنهان کرده است از عیاری | |||||
یا من نعش العبید فضلا | من کل مواقع العثار | |||||
بالفضل اعاد ما فقدنا | بعد الحولان و التواری | |||||
فجرت من الهوا عیونا | فی مرج قلوبنا جواری | |||||
تخضر بمائها غصون | فی الروح لذیذه الثمار | |||||
یا من غصب القلوب جهرا | ثم اکرمهن فی السرار | |||||
دی رفت و پریر رفت و امروز | جان منتظر است تا چه آری | |||||
هر روز ز تو وظیفه دارد | این باز هزار گون شکاری | |||||
برگیر کلاه از سر باز | تا پر بزند در این صحاری | |||||
زان پیش که میدهد مرا دوست | آن لطف نمود و بردباری | |||||
که مست شدم ز باده ماندم | اندر بر لطف و حق گزاری | |||||
آید از باغ لطف و سبزی | آید ز بهار هم بهاری | |||||
ای باد بهار عشق و سودا | بر خسته دلان چه سازگاری | |||||
اسکت و افتح جناح عشق | حان الجولان فی المطار | |||||
خاموش که غیر حرف و آواز | بی صد لغت دگر سواری |