دیوان شمس/آن دل که گم شده‌ست هم از جان خویش جوی

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(آن دل که گم شده‌ست هم از جان خویش جوی)
  آن دل که گم شده‌ست هم از جان خویش جوی آرام جان خویش ز جانان خویش جوی  
  اندر شکر نیابی ذوق نبات غیب آن ذوق را هم از لب و دندان خویش جوی  
  دو چشم را تو ناظر هر بی‌نظر مکن در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی  
  نقلست از رسول که مردم معادنند پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی  
  از تخت تن برون رو و بر تخت جان نشین از آسمان گذر کن و کیوان خویش جوی  
  برقی که بر دلت زد و دل بی‌قرار شد آن برق را در اشک چو باران خویش جوی  
  انبان بوهریره وجود توست و بس هر چه مراد توست در انبان خویش جوی  
  ای بی‌نشان محض نشان از کی جویمت هم تو بجو مرا و به احسان خویش جوی