دیوان شمس/آمد مه ما مستی دستی فلکا دستی
ظاهر
| آمد مه ما مستی دستی فلکا دستی | من نیست شدم باری در هست یکی هستی | |||||
| از یک قدح و از صد دل مست نمیگردد | گر باده اثر کردی در دل تن از او رستی | |||||
| بار دگر آوردی زان می که سحر خوردی | پر میدهیم گر نی این شیشه بنشکستی | |||||
| بر جام من از مستی سنگی زدی اشکستی | از جز تو گر اشکستی بودی که نپیوستی | |||||
| زین باده چشید آدم کز خویش برون آمد | گر مرده از این خوردی از گور برون جستی | |||||
| گر سیر نه ای از سر هین خوار و زبون منگر | در ماه که از بالا آید به چه پستی | |||||
| ای برده نمازم را از وقت چه بیباکی | گر رشک نبردی دل تن عشق پرستستی | |||||
| آن مست در آن مستی گر آمدی اندر صف | هم قبله از او گشتی هم کعبه رخش خستی | |||||