دیوان شمس/آمد بهار خرم و رحمت نثار شد
ظاهر
آمد بهار خرم و رحمت نثار شد | سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد | |||||
اجزای خاک حامله بودند از آسمان | نه ماه گشت حامله زان بیقرار شد | |||||
گلنار پرگره شد و جوبار پرزره | صحرا پر از بنفشه و که لاله زار شد | |||||
اشکوفه لب گشاد که هنگام بوسه گشت | بگشاد سر و دست که وقت کنار شد | |||||
گلزار چرخ چونک گلستان دل بدید | در رو کشید ابر و ز دل شرمسار شد | |||||
آن خار میگریست که ای عیب پوش خلق | شد مستجاب دعوت او گلعذار شد | |||||
شاه بهار بست کمر را به معذرت | هر شاخ و هر درخت از او تاجدار شد | |||||
هر چوب در تجمل چون بزم میر گشت | گر در دو دست موسی یک چوب مار شد | |||||
زنده شدند بار دگر کشتگان دی | تا منکر قیامت بیاعتبار شد | |||||
اصحاب کهف باغ ز خواب اندرآمدند | چون لطف روح بخش خدا یار غار شد | |||||
ای زنده گشتگان به زمستان کجا بدیت | آن سو که وقت خواب روان را مطار شد | |||||
آن سو که هر شبی بپرد این حواس و روح | آن سو که هر شبی نظر و انتظار شد | |||||
مه چون هلال بود سفر کرد آن طرف | بدری منور آمد و شمع دیار شد | |||||
این پنج حس ظاهر و پنج دگر نهان | لنگ و ملول رفت و سحر راهوار شد | |||||
بربند این دهان و مپیمای باد بیش | کز باد گفت راه نظر پرغبار شد |