دیوان شمس/آمد بهار خرم و آمد رسول یار
آمد بهار خرم و آمد رسول یارمستیم و عاشقیم و خماریم و بیقرار ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغمگذار شاهدان چمن را در انتظار اندر چمن ز غیب غریبان رسیدهاندرو رو که قاعدست که القادم یزار گل از پی قدوم تو در گلشن آمدستخار از پی لقای تو گشتست خوش عذار ای سرو گوش دار که سوسن به شرح توسر تا به سر زبان شد بر طرف جویبار غنچه گره گره شد و لطفت گره گشاستاز تو شکفته گردد و بر تو کند نثار گویی قیامتست که برکرد سر ز خاکپوسیدگان بهمن و دی مردگان پار تخمی که مرده بود کنون یافت زندگیرازی که خاک داشت کنون گشت آشکار شاخی که میوه داشت همینازد از نشاطبیخی که آن نداشت خجل گشت و شرمسار آخر چنین شوند درختان روح نیزپیدا شود درخت نکوشاخ بختیار لشکر کشیده شاه بهار و بساخت برگاسپر گرفته یاسمن و سبزه ذوالفقار گویند سر بریم فلان را جو گندناآن را ببین معاینه در صنع کردگار آری چو دررسد مدد نصرت خدانمرود را برآید از پشهای دمار