دیوان شمس/آمد بت میخانه تا خانه برد ما را
ظاهر
آمد بت میخانه تا خانه برد ما را | بنمود بهار نو تا تازه کند ما را | |||||
بگشاد نشان خود بربست میان خود | پر کرد کمان خود تا راه زند ما را | |||||
صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد | صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را | |||||
رو سایه سروش شو پیش و پس او میدو | گر چه چو درخت نو از بن بکند ما را | |||||
گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا | کاول بکشد ما را و آخر بکشد ما را | |||||
چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان | بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را | |||||
بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد | آن خوبی و ناز آمد تا داغ نهد ما را | |||||
آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد | وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را | |||||
میآید و میآید آن کس که همیباید | وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را | |||||
شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد | تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را |