دیوان شمس/آمدهام به عذر تو ای طرب و قرار جان
ظاهر
آمدهام به عذر تو ای طرب و قرار جان | عفو نما و درگذر از گنه و عثار جان | |||||
نیست بجز رضای تو قفل گشای عقل و دل | نیست بجز هوای تو قبله و افتخار جان | |||||
سوخته شد ز هجر تو گلشن و کشت زار من | زنده کنش به فضل خود ای دم تو بهار جان | |||||
بی لب می فروش تو کی شکند خمار دل | بی خم ابروی کژت راست نگشت کار جان | |||||
از تو چو مشرقی شود روشن پشت و روی دل | بر چو تو دلبری سزد هر نفسی نثار جان | |||||
تافتن شعاع تو در سر روزن دلی | تبصره خرد بود هر دم اعتبار جان | |||||
از غم دوری لقا راه حبیب طی شود | در ره و منهج خدا هست خدای یار جان | |||||
گلبن روی غیبیان چون برسد بدیدهای | از گل سرخ پر شود بیچمنی کنار جان | |||||
لاف زدم که هست او همدم و یار غار من | یار منی تو بیگمان خیز بیا به غار جان | |||||
گفت اناالحق و بشد دل سوی دار امتحان | آن دم پای دار شد دولت پایدار جان | |||||
باغ که بیتو سبز شد دی بدهد سزای او | جان که جز از تو زنده شد نیست وی از شمار جان | |||||
دانه نمود دام تو در نظر شکار دل | خانه گرفت عشق تو ناگه در جوار جان | |||||
نیم حدیث گفته شد نیم دگر مگو خمش | شهره کند حدیث را بر همه شهریار جان |