دیوان شمس/آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود
ظاهر
آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود | آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود | |||||
آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او | آمدم کتش بیارم درزنم در خار خود | |||||
آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت | نیک خود را بد شمارم از پی دلدار خود | |||||
آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من | چشمههای سلسبیل از مهر آن عیار خود | |||||
خیز ای عشق مجرد مهر را از سر بگیر | مردم و خالی شدم ز اقرار و از انکار خود | |||||
زانک بیصاف تو نتوان صاف گشتن در وجود | بی تو نتوان رست هرگز از غم و تیمار خود | |||||
من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون | گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود | |||||
درنگر در حال خاموشی برویم نیک نیک | تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود | |||||
این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است | گویم ار مستم کنی از نرگس خمار خود | |||||
ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش | چون چنین حیران شدی از عقل زیرکسار خود | |||||
ای خمش چونی از این اندیشههای آتشین | میرسد اندیشهها با لشکر جرار خود | |||||
وقت تنهایی خمش باشند و با مردم بگفت | کس نگوید راز دل را با در و دیوار خود | |||||
تو مگر مردم نمییابی که خامش کردهای | هیچ کس را مینبینی محرم گفتار خود | |||||
تو مگر از عالم پاکی نیامیزی به طبع | با سگان طبع کلودند از مردار خود |