دیوان شمس/آخر گهر وفا ببارید
ظاهر
آخر گهر وفا ببارید | آخر سر عاشقان بخارید | |||||
ما خاک شما شدیم در خاک | تخم ستم و جفا مکارید | |||||
بر مظلومان راه هجران | این ظلم دگر روا مدارید | |||||
ای زهره ییان به بام این مه | بر پرده زیر و بم بزارید | |||||
یا نیز شما ز درد دوری | همچون من خسته دلفکارید | |||||
محروم نماند کس از این در | ما را به کسی نمیشمارید | |||||
آن درد که کوه از او چو ذرست | بر ذرگکی چه میگمارید | |||||
ای قوم که شیرگیر بودیت | آن آهو را کنون شکارید | |||||
زان نرگس مست شیرگیرش | بی خمر وصال در خمارید | |||||
زان دلبر گلعذار اکنون | بس بیدل و زعفران عذارید | |||||
با این همه گنج نیست بیرنج | بر صبر و وفا قدم فشارید | |||||
مردانه و مردرنگ باشید | گر در ره عشق مرد کارید | |||||
چون عاشق را هزار جانست | بی صرفه و ترس جان سپارید | |||||
جان کم ناید ز جان مترسید | کاندر پی جان کامکارید | |||||
عشقست حریف حیله آموز | گرد از دغل و حیل برآرید | |||||
در عشق حلال گشت حیله | در عشق رهین صد قمارید | |||||
حقست اگر ز عشق آن سرو | با جمله گلرخان چو خارید | |||||
حقست اگر ز عشق موسی | بر فرعونان نفس مارید | |||||
جان را سپر بلاش سازید | کاندر کف عشق ذوالفقارید | |||||
در صبر و ثبات کوه قافید | چون کوه حلیم و باوقارید | |||||
چون بحر نهان به مظهر آید | ماننده موج بیقرارید | |||||
هنگام نثار و درفشانی | چون ابر به وقت نوبهارید | |||||
در تیر شهیت اگر شهیدیت | در پیش مهیت اگر غبارید | |||||
پاینده و تازه همچو سروید | چون شاخ بلند میوه دارید | |||||
ز آسیب درخت او چو سیبید | چون سیب درخت سنگسارید | |||||
گر سنگ دلان زنندتان سنگ | با گوهر خویش یار غارید | |||||
چون دامن در پیش دوانید | گر همچو سجاف بر کنارید | |||||
چون همسفرید با مه خویش | پیوسته چو چرخ در دوارید | |||||
هم عشق شما و هم شما عشق | با اشتر عشق هم مهارید | |||||
گر نقب زنست نفس و دزدست | آخر نه در این حصین حصارید | |||||
از عشق خورید باده و نقل | گر مقبل وگر حلال خوارید | |||||
دیدیت که تان همینگارد | دیگر چه خیال مینگارید | |||||
اوتان به خود اختیار کردست | چه در پی جبر و اختیارید | |||||
محکوم یک اختیار باشید | گر عاشق و اهل اعتبارید | |||||
خاموش کنم اگر چه با من | در نطق و سکوت سازوارید |