دیوان شمس/آخر مراعاتی بکن مر بیدلان را ساعتی
ظاهر
آخر مراعاتی بکن مر بیدلان را ساعتی | ای ماه رو تشریف ده مر آسمان را ساعتی | |||||
ای آن که هستت در سخن مستی میهای کهن | دلداریی تلقین بکن مر ترجمان را ساعتی | |||||
تن چون کمانم دل چو زه ای جان کمان بر چرخ نه | سوی فراز چرخ نه آن نردبان را ساعتی | |||||
پیر از غمت هر جا فتی زان پیش کید آفتی | بنما که بینم دولتی بس جاودان را ساعتی | |||||
ای از کفت دریا نمیمحروم کردی محرمی | در خواب کن جانا دمی مر پاسبان را ساعتی | |||||
عشقت می بیچون دهد در می همه افیون نهد | مستت نشانی چون دهد آن بینشان را ساعتی | |||||
از رخ جهان پرنور کن چشم فلک مخمور کن | از جان عالم دور کن این اندهان را ساعتی | |||||
ای صد درج خوشتر ز جان وصف تو ناید در زبان | الا که صوفی گوید آن پیش آر آن را ساعتی | |||||
استغفرالله ای خرد صوفی بدو کی ره برد | هر مرغ زان سو کی پرد درکش زبان را ساعتی | |||||
ای کرده مه دراعه شق از عشقت ای خورشید حق | از بهر لعلش ای شفق بگذار کان را ساعتی | |||||
جز عشق او در دل مکن تدبیر بیحاصل مکن | اندر مکان منزل مکن لا کن مکان را ساعتی | |||||
ای امنها در خوف تو ای ساکنی در طوف تو | جان داده طمع سوف تو امن و امان را ساعتی | |||||
بنگر در این فریاد کن آخر وفا هم یاد کن | برتاب شاها داد کن این سو عنان را ساعتی | |||||
یک دم بدین سو رای کن جان را تو شکرخای کن | در دیده ما جای کن نور عیان را ساعتی | |||||
تیرم چو قصد جه کنم پرم بده تا به کنم | ابرو نما تا زه کنم من آن کمان را ساعتی | |||||
ای زاغ هجران تهی چون زاغ از من کی رهی | کی گوید آن نور شهی خواهم فلان را ساعتی | |||||
ای نفس شیر شیررگ چون یافتی زان عشق تک | انداز تو در پیش سگ این لوت و خوان را ساعتی | |||||
ای از می جان بیخبر تا چند لافی از هنر | افکن تو در قعر سقر آن دام نان را ساعتی | |||||
کو شهریار این زمن مخدوم شمس الدین من | تبریز خدمت کن به تن آن شه نشان را ساعتی |