دیوان سلمان ساوجی/قطعه‌ها/گمان مبر که عذارت در آفتاب بسوخت

از ویکی‌نبشته

ای عذار تو از آفتاب تا بی یافت

گمان مبر که عذارت در آفتاب بسوخت

ولی چو در رهت افتاد آفتاب به مهر

جمال روی تو را دل بر آفتاب بسوخت