پرش به محتوا

دیوان سلمان ساوجی/قطعه‌ها/گفتم ای جان و دل که روی تو خست

از ویکی‌نبشته

دیدمش دوش رخ تراشیده

گفتم ای جان و دل که روی تو خست

گفت مشاطه بهر چشم بدان

خالی از وسمه بر رخم می‌بست

عرضم زانکه سخت نازک بود

تاب وسمه نداشت خون برجست