دیوان سلمان ساوجی/قطعهها/گفتم ای جان و دل که روی تو خست
ظاهر
دیدمش دوش رخ تراشیده
گفتم ای جان و دل که روی تو خست
گفت مشاطه بهر چشم بدان
خالی از وسمه بر رخم میبست
عرضم زانکه سخت نازک بود
تاب وسمه نداشت خون برجست
دیدمش دوش رخ تراشیده
گفتم ای جان و دل که روی تو خست
گفت مشاطه بهر چشم بدان
خالی از وسمه بر رخم میبست
عرضم زانکه سخت نازک بود
تاب وسمه نداشت خون برجست