دیوان حکیم هیدجی
ظاهر
دیوان حکیم هیدجی
- دانشنامه
- منبع
الا ای فروزندهٔ ماه و مهر | فرازندهٔ گنبد نه سپهر |
سپاس و ستایش ترا میسزد | که تن آفریدی و جان و خرد |
بمغز اندرون جای دادی بهوش | ورا چیره کردی بچشم و بگوش |
بدل چشم و گوش است فرمانپذیر | ندارند در کار او زود و دیر |
مرا این تن و هوش و رای و روان | نشان است از هستیت با جهان |
جهان شد پدیدار تا خواستی | تو تنها بدی باز تنهاستی |
گمان من این است هستی تراست | جهان هرچه در اوست هستینماست |
نه مانند آئین سمراویان | که گویند نبود جهان جز گمان |
جهان هستیش پاک پندار نیست | چنین گوید آن کس که بیدار نیست |
منم پهلویکیش یزدانشناس | بیزدان بدین بهره دارم سپاس |
اگر چند از من کنش اندکیست | همی با منش گویش من یکیست |
ترا کامهای ز آفرینش نبود | مگر اینکه بر خودنمائی نمود |
توئی جنبشانداز در نه سپهر | بسوی تو پویند ره ماه و مهر |
بخواه تو بیلنگر و بادبان | زمین است آرام و گردون روان |
جهان است با هستیت سایهوار | بود هستی سایه از سایهدار |
همه با تو، با خود تو برپاستی | یکی بر همه چیز داراستی |
بهستی تو هستیت رهنمای | همه جای هستی، ترا نیست جای |
ترا کردگارا شگفت است کار | نهانی هویدا یکی بیشمار |
یکی، در یکی نیز یکتاستی | توانا و دانا و بیناستی |
نه گوهر نه تن نی سرشته ز چیز | نه انباز داری نه مانند نیز |
نه آغاز داری نه انجام باز | هم اندر فرودی و هم در فراز |
بلندی اگر دور هم نیستی | ندانم باندازهٔ چیستی |
به من ای که بیرون ز اندیشهای | تو نزدیکتر از رگ و ریشهای |
ز بس آشکاری نهای دیدنی | نهانی ز بسیاری روشنی |
چو نزدیک شد پرده از هم دَرَد | فروغ رُخت آفریدی خِرد |
پس آنگاه گفتی برو، شد روان | چه گفتی بیا، باز آمد دوان |
برونش فرستادی آرد پیام | شناسائی خویشتن بود کام |
بیکبار خرگاه بیرون زدی | پدیدار شد پرتو احمدی |
نخستین گهر مینوی خامهای | به مینو و گیتی مهیننامهای |
محمد که بر آسمان سود کفش | ببام نهمآسمان زد درفش |
منم گفت زان کس که جان آفرید | برانگیخته بر سیاه و سفید |
فرستادهٔ او به پیغمبری | نه بر آدمی هم به دیو و پری |
پرآوازه از نام او شد جهان | بفرمان او بست گردن مهان |
ز پیغمبران گوی پیشی ربود | بجانش هزار آفرین و درود |
بیاران پروردهٔ خویش او | بر آن کس که بد پیرو کیش او |
بویژه علی پیشوای مهین | که بودش به پیوستگی جانشین |
پیمبر که اندیشه کیش داشت | پس از خویش ویرا بمردم گماشت |
گرفتش کمر روز خم غدیر | در آن دشت بردش ببالا ز زیر |
بفرمود کای مردم این حیدر است | مرا یاور و بر شما سرور است |
خدا را اگر چشم و دستست و گوش | مرا هم تن و جان و مغز است و هوش |
هر آنکس که او را منم پیشوای | علی پیشوا باشدش رهنمای |
خدایا به یار علی باش یار | کسی را که خوارش کند خوار دار |
بجان علی دیده از داد بست | جز او هرکه جای پیمبر نشست |
کدامین ستمکار و بیدادپی | فزونی دهد دیگری را بهوی |
پیمبر کهرا گفت در راستی | تو از من چو هرون ز موساستی |
تا آخر ص۲۰