داود گوژپشت (داستان کوتاه)

از ویکی‌نبشته
داستان کوتاه «داود گوژپشت»، نوشتهٔ صادق هدایت، نخستین بار در سال ۱۳۰۹ خورشیدی همراه با هشت داستان دیگر در مجموعهٔ زنده‌بگور در تهران منتشر شد.

داود گوژپشت

 

«نه، نه، هرگز من دنبال اینکار نخواهم رفت. باید بکلی چشم پوشید. برای دیگران خوشی میآورد در صورتیکه برای من پر از درد و زجر است. هرگز هرگز...» داود زیر لب با خودش میگفت و عصای کوتاه زردرنگی که در دست داشت بزمین میزد و بدشواری راه میرفت مانند اینکه تعادل خودش را بزحمت نگهمیداشت. صورت بزرگ او روی قفسه سینه برآمده‌اش میان شانه‌های لاغر او فرو رفته بود، از جلو یک حالت خشک، سخت و زننده داشت: لبهای نازک بهم‌کشیده، ابروهای کمانی باریک، مژه‌های پائین‌افتاده، رنگ زرد، گونه‌های برجسته استخوانی. ولی از دور که به او نگاه میکردند نیم‌تنهٔ چوچونچه او با پشت بالاآمده، دستهای دراز بی‌تناسب، کلاه گشادی که روی سرش فرو کرده بود، بخصوص حالت جدی که بخودش گرفته بود و عصایش را بسختی بزمین میزد بیشتر او را مضحک کرده بود.

او از سر پیچ خیابان پهلوی انداخته بود در خیابان بیرون شهر و بسوی دروازه دولت میرفت نزدیک غروب بود، هوا کمی گرم بود. دست چپ جلو روشنائی محو این پایان غروب، دیوارهای کاه‌گلی و جرزهای آجری در خاموشی سر بسوی آسمان کشیده بودند. دست راست خندق را که تازه پر کرده بودند کنار آن فاصله بفاصله خانه‌های نیمه‌کاره آجری دیده میشد. اینجا نسبتاً خلوت و گاهی اتومبیل یا درشکه‌ای میگذشت که با وجود آب‌پاشی کمی گردوغبار بهوا بلند میکرد، دو طرف خیابان کنار جوی آب درختهای تازه و نوچه کاشته بودند.

او فکر میکرد میدید از آغاز بچگی خودش تاکنون همیشه اسباب تمسخر یا ترحم دیگران بوده. یادش افتاد اولین بار که معلم سر درس تاریخ گفت که اهالی (اسپارت) بچه‌های هیولا یا ناقص را میکشتند همه شاگردان برگشتند و به او نگاه کردند، و حالت غریبی باو دست داد. اما حالا او آرزو میکرد که این قانون در همه جای دنیا مجرا میشد و یا اقلا مثل اغلب جاها قدغن میکردند تا اشخاص ناقص و معیوب از زناشوئی خودداری بکنند، چون او میدانست که همه اینها تقصیر پدرش است. صورت رنگ پریده، گونه‌های استخوانی، پای چشمهای گود و کبود، دهان نیمه‌باز و حالت مرگ پدرش را همانطوری که دیده بود از جلو چشمش گذشت. پدر کوفت‌کشیده پیر که زن جوان گرفته بود و همهٔ بچه‌های او کور و افلیج بدنیا آمده بودند. یکی از برادرهایش که زنده مانده بود او هم لال و احمق بود تا اینکه دو سال پیش مرد. با خودش میگفت: «شاید آنها خوشبخت بوده‌اند!»

ولی او زنده مانده بود، از خودش و از دیگران بیزار و همه از او گریزان بودند. اما او تا اندازهای عادت کرده بود که همیشه یک زندگانی جداگانه بکند. از بچگی در مدرسه از ورزش، شوخی، دویدن، توپ‌بازی، جفتک‌چهارکش، گرگم‌بهوا و همه چیزهائی که اسباب خوشبختی همسالهای او را فراهم میآورد بی‌بهره مانده بود. در هنگام بازی کز میکرد، گوشه حیاط مدرسه کتاب را میگرفت جلو صورتش و از پشت آن دزدکی بچه‌ها را تماشا میکرد ولی یکوقت هم جداً کار میکرد و میخواست اقلا از راه تحصیل بر دیگران برتری پیدا بکند؛ روز و شب کار میکرد بهمین جهت یکی‌دو نفر از شاگردهای تنبل با او گرم گرفتند آنهم برای اینکه از روی حل مسئله ریاضی و تکلیفهای او رو نویسی بکنند. اما خودش میدانست که دوستی آنها ساختگی و برای استفاده بوده در صورتیکه میدید حسن خان که زیبا، خوش‌اندام و لباسهای خوب می‌پوشید بیشتر شاگردها کوشش میکردند با او دوست بشوند. تنها دوسه نفر از معلمها نسبت به او ملاحظه و توجه ظاهر میساختند آنهم نه از برای کار او بود بلکه بیشتر از راه ترحم بود، چنانکه بعد هم با همه جان کندن‌ها و سختیها نتوانست کارش را بانجام برساند.

اکنون تهی‌دست مانده، همه از او گریزان بودند رفقا عارشان می‌آمد با او راه بروند، زنها باو میگفتند: «قوزی را ببین!» این بیشتر او را از جا درمیکرد. چند سال پیش دو بار خواستگاری کرده بود هر دو دفعه زنها او را مسخره کرده بودند. اتفاقاً یکی از آنها زیبنده در همین نزدیکی در فیشرآباد منزل داشت، چندین بار یکدیگر را دیده بودند با او حرف هم زده بود. عصرها که از مدرسه برمیگشت میآمد اینجا تا او را ببیند فقط بیادش میآمد که کنار لب او یک خال داشت. بعد هم که خاله‌اش را بخواستگاری او فرستاد همان دختر او را مسخره کرده و گفته بود: «مگر آدم قحط است که من زن قوزی بشوم؟» هرچه پدر و مادرش او را زده بودند قبول نکرده بود میگفته: «مگر آدم قحط است؟» اما داود هنوز او را دوست میداشت و این بهترین یادبود دورهٔ جوانی او بشمار میآمد. حالا هم دانسته یا ندانسته بیشتر گذارش به اینجا میافتاد و یادگارهای گذشته دوباره پیش چشم او تازه میشد. او از همه‌چیز سرخورده بود. بیشتر تنها بگردش میرفت و از جمعیت دوری میجست، چون هرکسی میخندید یا با رفیقش آهسته گفتگو مینمود گمان میکرد راجع باوست، دارند او را دست میاندازند. با چشمهای میشی رک‌زده و حالت سختی که داشت گردن خود را با نصف تنه‌اش بدشواری برمیگردانید، زیرچشمی نگاه تحقیرآمیز میکرد رد میشد. در راه همه حواس او متوجه دیگران بود همه عضلات صورت او کشیده میشد میخواست عقیده دیگران را در باره خودش بداند.

از کنار جوی آهسته میگذشت و گاهی با ته عصایش روی آب را میشکافت، افکار او شوریده و پریشان بود. دید سگ سفیدی با موهای بلند از صدای عصای او که بسنگ خورد سرش را بلند کرد به او نگاه کرد مثل چیزیکه ناخوش یا در شرف مرگ بود، نتوانست از جایش تکان بخورد و دوباره سرش افتاد بزمین. او بزحمت خم شد در روشنائی مهتاب نگاه آنها بهم تلاقی کرد یک فکرهای غریبی برایش پیدا شد، حس کرد که این نخستین نگاه ساده و راست بود که او دیده، که هر دو آنها بدبخت و مانند یک چیز نخاله، وازده و بیخود از جامعهٔ آدمها رانده شده بودند. میخواست پهلوی این سگ که بدبختیهای خودش را به بیرون شهر کشانیده و از چشم مردم پنهان کرده بود بنشیند و او را در آغوش بکشد، سر او را به سینهٔ پیش‌آمده خودش بفشارد. اما این فکر برایش آمد که اگر کسی از اینجا بگذرد و به‌بیند بیشتر او را ریشخند خواهند کرد.. تنگ غروب بود از دم دروازه یوسف‌آباد رد شد، به دایره پرتوافشان ماه که در آرامش این اول شب غمناک و دلچسب از کرانه آسمان بالا آمده نگاه کرد، خانه‌های نیمه‌کاره، توده آجرهائی که رویهم ریخته بودند، دورنمای خواب‌آلود شهر، درختها، شیروانی خانه‌ها، کوه کبودرنگ را تماشا کرد. از جلو چشم او پرده‌های درهم و خاکستری میگذشت. از دور و نزدیک کسی دیده نمی‌شد، صدای دور و خفه آواز ابوعطا از آنطرف خندق میآمد. سر خود را بدشواری بلند کرد، او خسته بود با غم و اندوه سرشار و چشمهای سوزان مثل این بود که سر او به تنش سنگینی میکرد. داود عصای خودش را گذاشت بکنار جوی و از روی آن گذشت بدون اراده رفت روی سنگها، کنار جاده نشست، ناگهان ملتفت شد دید یک زن چادری در نزدیکی او کنار جوی نشسته تپش قلب او تند شد. آن زن بدون مقدمه رویش را برگردانید و با لبخند گفت: - هوشنگ! تا حالا کجا بودی؟

داود از لحن ساده این زن تعجب کرد که چطور او را دیده و رم نکرده؟ مثل این بود که دنیا را به او داده باشند. از پرسش او پیدا بود که میخواست با او صحبت بکند، اما اینوقت شب در اینجا چه میکند؟ آیا نجیب است؟ بلکه عاشق باشد! بهرحال دلش را بدریا زد با خودش گفت هرچه بادا باد اقلا یک هم‌صحبت گیر آوردم شاید بمن دلداری بدهد! مانند اینکه اختیار زبان خودش را نداشت گفت: خانم شما تنها هستید؟ منهم تنها هستم. همیشه تنها هستم! همه عمرم تنها بوده‌ام.

هنوز حرفش را تمام نکرده بود که آن زن با عینک دودی که به چشمش زده بود دوباره رویش را برگردانید و گفت: - پس شما کی هستید؟ من بخیالم هوشنگ است او هروقت میآید میخواهد با من شوخی بکند.

داود از این جمله آخر چیز زیادی دستگیرش نشد و مقصود آن زن را نفهمید. اما چنین انتظاری را هم نداشت. مدتها بود که هیچ زنی با او حرف نزده بود، دید این زن خوشگل است.

عرق سرد از تنش سرازیر شده بود بزحمت گفت: نه خانم من هوشنگ نیستم. اسم من داود است.

آن زن با لبخند جواب داد: - منکه شما را نمی‌بینم - چشمهایم درد میکند! آهان داود!... داود قوز... (لبش را گزید) میدیدم که صدا به گوشم آشنا میآید. منهم زیبنده هستم مرا میشناسید؟

زلف ترناکردهٔ او که روی نیم‌رخش را پوشانیده بود تکان خورده، داود خال سیاه گوشه لب او را دید از سینه تا گلوی او تیر کشید، دانه‌های عرق روی پیشانی او سرازیر شد، دور خودش را نگاه کرد کسی نبود. صدای آواز ابوعطا نزدیک شده بود، قلبش میزد باندازهای تند میزد که نفسش پس میرفت بدون اینکه چیزی بگوید سرتاپا لرزان از جا بلند شد بغض بیخ گلوی او را گرفته بود عصای خودش را برداشت با گامهای سنگین افتان و خیزان از همان راهی که آمده بود برگشت و با صدای خراشیده زیر لب با خودش میگفت «این زیبنده بود! مرا نمیدید... شاید هوشنگ نامزدش یا شوهرش بوده... کی میداند؟ نه... هرگز... باید بکلی چشم پوشید!.. نه، نه من دیگر نمیتوانم...»

خودش را کشانید تا پهلوی همان سگی که در راه دیده بود نشست و سر او را روی سینهٔ پیش‌آمده خودش فشار داد. اما آن سگ مرده بود!

تهران ۱۶ شهریورماه ۱۳۰۹