پرش به محتوا

داستان‌های زنان/لاک صورتی

از ویکی‌نبشته

بیش از سه روز نتوانستند امام زاده قاسم بمانند.

هاجر صبح روز چهارم، دوباره بغچه خود را بست، و گیوه نوی را که وقتی

می‌خواستند به این ییلاق سه روزه بیآیند، به چهار تومان و نیم از بازار خریده بود،

ور کشید و با شوهرش عنایت الله به راه افتادند.

عصر یک روز وسط هفته بود. آفتاب پشت کوه فرو می‌رفت و گرمی هوا

می‌نشست.

زن و شوهر، سلانه سلانه، تا تجریش قدم زدند. در آن جا هاجر از اتوبوس شهر

بالا رفت؛ و شوهرش، جعبه آینه به گردن، راه نیاوران را در پیش گرفت. می‌خواست

چند روزی هم در آن جا گشت بزند. در این سه روزی که امام زاده قاسم مانده بودند، نتوانسته

بود حتی یک تله موش بفروشد.

هاجر شاید بیست و پنج سال داشت. چنگی به دل نمی‌زد؛ ولی شوهرش به او

راضی بود. عنایت الله کاسبی دوره گرد بود. خود او می‌گفت دوازده سال است.

دست فروشی می‌کند. وفقط در اواخر جنگ بود که توانست جعبه آینه کوچکی فراهم

کند. از آن پس بساط خود را در آن می‌ریخت، بند چرمی اش را به گردن می‌انداخت و

به قول خودش دکان جمع و جوری داشت و از کرایه دادن راحت بود. این بزرگترین

خوش بختی را برای او فراهم می‌ساخت. هیچ وقت به کارو کاسبی خود این امید را نداشت

که بتواند غیر از بیست و پنج تومان کرایه خانه شان، کرایه ماهانه دیگری از آن راه

بیندازد.

هفت سال بود عروسی کرده بودند؛ ولی هنوز خدا لطفی نکرده بود و اجاقشان

کور مانده بود. هاجر خودش مطمئن بود. شوهر خود را نیز نمی‌توانست گناه کار

بداند. هرگز به فکرش نمی‌رسید که ممکن است شوهرش تقصیرکار باشد. حاضر

نبود حتی در دل خود نیز به او تهمتی و یا افترایی ببندد؛ و هروقت به این فکر می-

افتاد پیش خود می‌گفت:

«چرا بیخودی گناهشو بشورم؟ من که خدای اون نیستم که. خودش می دونه و

خدای خودش...»

اتوبوس مثل برق جاده شمیران را زیر پا گذاشت و تا هاجر آمد به یاد نذر و

نیازهایی که به خاطر بچه دار شدنشان، همین دوسه روزه، در امام زاده قاسم کرده بود،

بیفتد،... به شهر رسیده بودند. در ایستگاه شاه آباد چند نفر پیاده شدند. هاجر هم به

دنبال آنان چادر نماز خود را به دور کمر پیچید و از ماشین پیاده شد. خودش هم

نفهمید چرا چند دقیقه همان جا پیاده شده بود ایستاد:

«اوا !چرا پیاده شدم؟»

هیچ وقت شاه آباد کاری نداشت؛ ولی هرچه بود، پیاده شده بود. ماشین هم رفت

و دیگر جای برگشتن نبود. خوش بختی این بود که پول خرد داشت و می‌توانست در

توپخانه اتوبوس بنشیند و خانی آباد پیاده شود.

دل به دریا زد و راه افتاد. لاله زار را می‌شناخت. خواست تفریحی کرده باشد.

دست بغچه را زیر بغل گرفت، چادر خود را محکم تر روی آن، به دور کمر پیچید و

سرازیر شد. در همان چند قدم اول؛ هفته دفعه تنه خورد. بغچه زیربغل او مزاحم

گذرندگان بود؛ و همه با غرولند، کج می‌شدند و از پهلوی او، چشم غره می‌رفتند و

می‌گذشتند.

سر کوچه مهران که رسید، گیج شده بود. آن جا نیز شلوغ بود؛ ولی کسی تند عبور

نمی‌کرد. همه دور بساط خرده فروش‌ها جمع بودند و چانه می‌زدند. او هم راه کج

کرد و کنار بساط پسرک پابرهنه ایستاد.

پسرک هیکل او را به یک نظر ورانداز کرد و دوباره به کار خود پرداخت. شیشه‌های

لاک ناخن را جابه جا می‌کرد و آن‌ها را که سرشان خالی بود، پر می‌کرد. پسرک،

حتی ناخن انگشت‌های پای برهنه خود را هم لا ک زده بود و قرمزی زننده آن از زیر

گل و خاکی که پایش را پوشانده بود، هنوز پیدا بود.

هاجر نمی‌دانست لاک ناخن را به این آسانی می‌توان از دست فروش‌ها خرید.

آهسته آهی کشید و در دل، آرزو کرد که کاش شوهرش لاک ناخن هم به بساط خود

می‌افزود و او می‌توانست، همان طور که هفته‌ای چند بار، یک دوجین سنجاق قفلی

از بساط او کش می‌رود،... ماهی یک بار هم لاک ناخن به چنگ بیاورد.

تا به حال، لاک ناخن به ناخن‌های خود نمالیده بود؛ ولی هروقت از پهلوی خانم

شیک پوشی رد می‌شد-و یا اگر برای خدمت گزاری، به عروسی‌های محل خودشان

می‌رفت. نمی‌دانست چرا، ولی دیده بود که خانم‌ها لاک‌های رنگارنگ به کار می‌برند.

او، لاک صورتی را پسندیده بود. رنگ قرمز را دوست نداشت. بنفش هم زیاد سنگنین

بود و به درد پیرزن‌ها می‌خورد.

از تمام لوازم آرایش، او جز یک وسمه جوش و یک موچین و یک قوطی سرخاب

چیز دیگری نداشت. وسمه جوش و قوطی سرخاب، باقی مانده بساط جهیز او بود و

موچین را از پس اندازهای خود خریده بود. تهیه کردن سفیداب هم زیاد مشکل نبود. کولی

قرشمال‌ها همیشه در خانه داد می‌زدند.

یکی دوبار، هوس ماتیک هم کرده بود، ولی ماتیک گران بود، و گذشته از آن، او

می داسنت چه گونه لب خود را هم، با سرخاب، لی کند. کمی سرخاب را با وازلینی

که برای چرب کردن پشت دست‌های خشکی شده اش، که دایم می‌ترکید، خریده بود،

مخلوط می‌کرد و به لب خود می‌مالید. تا به حال سه بار این کار را کرده بود. مزه

این ماتیک جدید زیاد خوش آیند نبود؛ ولی برای او اهمیت نداشت. خونی که از احساس

زیبایی لب‌های رنگ شده اش به صورت او می‌دوید، آن قدر گرمش می‌کرد و چنان به وجد

و شعفش وامی داشت که همه چیز را فراموش می‌کرد...

طوری که کسی نفهمد، کمی به ناخن‌های خود نگریست. گرچه دستش از ریخت

افتاده بود، ولی ناخن‌های بدترکیبی نداشت. همه سفید، کشیده و بی نقص بودند.

چه خوب بود اگر می‌توانست آن‌ها را مانیکور کند! این جا، بی‌اختیار، به یاد

همسایه شان، محترم، زن عباس آقای شوفر افتاد. پزهای ناشتای او را که برای تمام

اهل محل می‌آمد، در نظر آورد. حسادت و بغض، راه گلویش را گرفت و درد، ته

دلش پیچید...

پسرک تمام وسایل آرایش را داشت. در بساط او چیزهایی بود که هاجر هیچ

وقت نمی‌توانست بداند به چه درد می‌خورند. این برای او تعجب نداشت. در جهان

خیلی چیزها بود که به فکر او نمی‌رسید. برای او این تعجب آور بود که پسر کوچکی،

بساط به این مفصلی را از کجا فراهم کرده است! این همه پول را از کجا آورده است؟

قیمت اجناس بساط او را نمی‌دانست؛ ولی حتم داشت تمام جعبه آینه پر از خرده ریز

شوهرش، به اندازه ده تا از شیشه‌های لاک این پسرک ارزش نداشت.

یک بار دیگر آرزو کرد که کاش شوهرش هم لاک فروش بود و متوجه پسرک شد.

سن و سال زیادی نداشت که بتوان از او رودرواسی کرد. کمی جلوتر رفت. بغچه

زیربغل خود را جابه جا کرد. گوشه چادر خود را که با دندان‌های خود گرفته بود، رهاکرد

و قیمت لاک‌ها را یکی یکی پرسید.

هیچ وقت فکر نمی‌کرد صاحب همچو پولی بشود و تا به خانه برسد، دایم تکرار می‌کرد:

«بیس و چار زار؟!... بیسد و چارزار!... لابد اگه چونه بزنم یق قرونشم کم

می کنه ... نیس؟ تازه بیس و ... چقدر میشه ... ؟ چه می دونم؟ همونشم از کجا

گیر بیارم؟...»

دوساعت به غروب مانده یکی از روزهای داغ تابستان بود. کاسه بشقابی، عرق ریزان

و هن هن کنان، خورجین کاسه بشقاب خود را، در پیچ و خم یک کوچه تنگ و خلوت، به

زحمت، به دوش کشید؛ و گاه گاه فریاد می‌زد:

«آی کاسه بش... قاب! کاسه‌های همدان، کوزه‌های آب خوری...»

خیلی خسته بود. با عصبانیت فریاد می‌کرد. در هر ده قدم یک بار، خورجین

سنگین خود را به زمین می‌نهاد و با آستین کت پاره اش، عرق پیشانی خود را

می‌گرفت. نفسی تازه می‌کرد و دوباره خورجین سنگین را به دوش می‌کشید. در هر

دو سه بار هم، وقتی طول یک کوچه را می‌پیمود، در کناری می‌نشست و سر فرصت

چپقی چاق می‌کرد و به فکر فرو می‌رفت.

از کوچه‌ای باریک گذشت، یک پیچ دیگر را هم پشت سر گذاشت و وارد کوچه‌ای

پهن تر شد.

این جا شارع عام بود. جوی سرباز وسط کوچه، نو نوارتر و هزاره سنگ چین دو

طرف آن مرتب تر، و گذرگاه، وسیع تر و فضای کوچه دل بازتر بود.

این، برای کاسه بشقابی نعمت بزرگی بود. این جا می‌توانست، با کمال آسودگی،

هر طور که دلش می‌خواهد، راه برود، و خورجین کاسه بشقابش را به دوشش

بکشد. خرابی لبه جوی‌ها، تنگی کوچه‌ها، و بدتر از همه، کلوخ‌های نتراشیده

و بزرگی که سر هر پیچ، به ارتفاع کمر انسان، در شکم دیوارهای کاه گلی، معلوم

نبود برای چه، کار گذاشته بودند ، ... در این پس کوچه‌ها بزرگترین دردسر بود.

و او با این خورجین سنگینش، به آسودگی نمی‌توانست از میان آن‌ها بگذرد.

به پاس این نعمت جدید، خورجین خود را به کناری نهاد. یک بار دیگر فریاد

کرد:

«آی کاسه بش... قاب! کاسه‌های مهدانی، کوزه‌های جاترشی!»

و به دیوار تکیه داد و کیسه چپق خود را از جیب درآورد .

پهلوی او -چند قدم آنطرف تر- دو سگی که میان خاک روبه‌ها می‌لولیدند،

وقتی او را دیدند کمی خر خر کردند؛ و چون مطمئن شدند، به سراغ کار خود

رفتند. بالای سر او، روی زمینه که گلی دیوار، بالاتر از دسترس عابران، کلمات

یک لعنت نامه دور و دراز، باران‌های بهاری با شستن کاه گل دیوار، از چند جا،

نزدیک به محو شدنش ساخته بود، هنوز تشخیص داده می‌شد؛ و بالاتر از آن، لب بام

دیوار، یک کوزه شکسته، از دسته اش -به طنابی که حتما دنبال بند رخت پهن کن صاحب

خانه‌ها بود -آویزان بود.

کاسه بشقابی چپق خود را آتش زده بود و در حالی که هنوز با کبریت بازی می‌کرد،

غم و اندوه دل خود را با دود چپق به آسمان فرستاد.

داغی عصر فرومی نشست، ولی هوا کم‌کم دم می‌کرد. نفس در هوایی که انباشته

از بوی خاک آفتاب خورده زمین کوچه، و خاکروبه‌های زیر و رو شده بود، به تنگی

می‌افتاد. گذرندگان تک تک می‌گذشتند و سگ‌ها گاهی به سرو کول هم می‌پریدند و

غوغایی برپا می‌کردند.

در سمت مقابل کوچه -روبه روی تل خاک روبه -دری باز شد؛ و هاجر با دوتا

کت کهنه و یک بغل کفش دم پایی پاره بیرون آمد. کاسه بشقابی را صدا زد و به مرتب

کردن متاع خود پرداخت.

«داداش !ببین اینا به دردت می خوره؟... کاسه بشقاب نمی خوام ها! شوورم

تازه از بازار خریده ...»

«کاسه بشقاب نمی خای؟ خودت بگو، خدا رو خوش میآد من تو کوچه‌ها

سگ دو بزنم و شماها کاسه بشقابتونو از بازار بخرین نون منو آجر کنین؟»

«خوب چه کنم داداش؟!ما که کف دستمونو بو نکرده بودیم که بدونیم تو امروز

از این جا رد میش...»

هاجر و کاسه بشقابی تازه سردلشان باز شده بود که مردی گونی به دوش و

پابرهنه، از راه رسید. نگاهی به طرف آنان انداخت و یک راست به سراغ خاک روبه‌ها

رفت. لگدی به شکم سگ‌ها حواله کرد؛ زوزه آن‌ها را برید و به جست و جو

پرداخت.

هاجر او را دید و گویا شناخت. با خود گفت:

«نکنه همون باشه...»

کمی فکر کرد و بعد بلند، به طوری که هم آن مرد و هم کاسه بشقابی بشنوند، این

طور شروع کرد:

«آره خودشه. ذلیل شده. واخ، خداجونم مرگت کنه. پریروز دو من خورده نون

براش جمع کرده بودم؛ دست کرد شندر غاز به من داد! ذلیل مرده نمیگه اگه به عطار

سرگذرمون داده بودم، دوسیر فلفل زرد چوبه بهم داده بود. یااقل کمش تو این

هیرو ویر، قند و شکری چیزی می‌داد و دوسه روزی چایی صبحمونو راه می‌انداخت.

سکینه خانم همساده مون ... واه نگاش کن خاک توسر گدات کنن!...»

«خورده نونی» یک نصفه خیار پیدا کرده بود. باچاقو کله‌ای که از جیب پشتش در

آورد، قسمت دم خورده و کثیف آن را گرفت. یک گاز محکم به آن زد و... و آن را به

دور انداخت. گویا خیار تلخ بود.

هاجر که او را می‌پایید، نیشش باز شد؛ ولی خنده اش زیاد طول نکشید.

لک و لوچه خود را جمع کرد، چادر را به دور کمر پیچید و متوجه کاسه بشقابی شد.

معلوم نبود به چه فکر افتاد که قهقه نزد.

«آره داداش، چی می‌گفتم؟... آره... سکینه خانم، همسادمون، برا مرغاش

هر چی از و چز می کنه و این در و اون در می زنه، خورده نون گیر بیاره، مگه می تونه؟

آخه این روزا کی نون حسابی سرسفره خونه ش دیده که خورده نونش باقی بمونه؟ تا

لاحاف کرسیاشم با همون ریگای پشتش می خورن. دیگه راسی راسی آخرالزمونه، به

سوسک موسکا شم کسی اهمیت نمیده... آره سکینه خانومو می‌گفتم ... بی چاره هر

سیرشم دوتا تخم مرغ سیا میده که باهاش هزار درد بی دردمون آدم دوا میشه !آخه

دون که گیر نمیادش که. اونم که خدا به دور... دلش نمیاد پول خرج کنه. هی قلمبه

می کنه و زیر سنگ میذاره.»

کاسه بشقابی که از بررسی کت‌ها فارغ شده بود، به سراغ کفش دمپایی‌ها رفت:

«خوب خواهر، اینا چیه؟ اوه... !چند جفته! تو خونه شما مگه اردو اتراق می کنه؟ !»

«داداش زبونت همیشه خیر باشه. بگو ماشالاه. ازش کم نمیآد که. شما مردا چه قدر

بی اعتقادین!...»

«بر هرچی بی اعتقاده لعنت!من که بخیل نیستم. خوب یاد آدم نمی مونه خواهر!

آدم نمی فهمه کی آفتاب می زنه و کی غروب می کنه. شاماهام چه توقعاتی از آدم

دارین...»

«نیگاش کن خاک برسر و... قربون هرچه آدم بامعرفته. خاک برسر مرده،

نمی دونم چه طور از او هیکلش خجالت نکشید دست کرد سی شیء -سی شیء

بی قابلیت- تو دست من گذاشت. پولاشو، که الاهی سرشو بخوره، انداختم تو

کوچه، زدم تو سرش، گفتم خاک تو سر جهودت کنن! برو اینم ماست بگیر بمال سر

کچل ننت!ذلیل مرده خیال می کنه محتاج سی شیئش بودم. انقدر اوقاتم تلخ شده

بود که نکردم نون خشکامو ازش بگیرم. بی عرضگی رو سیاحت! یکی نبود بگه آخه

فلان فلان شده، واسه چی مفت و مسلم دو من خورده نونتو دادی به این مرتیکه

الدنگ ببره ؟... چه کنم؟ هرچی باشه یه زن اسیر که بیش تر نیستم. خدام رفتگان

مارو نیامرزه که این طور بی‌دست و پا بارمون اووردن. نه سوادی، نه معرفتی، نه هیچ

چی! هر خاک توسر مرده‌ای تا دم گوشامون کلاه سرمون میذاره و حالیمون نمیشه.

من بی عرضه رو بگو که هیچ چیمو به این قبا آرخولوقیه -این ملا موشی جوهوده رو

میگم-نمیدم؛ میگم باز هرچی باشه، اینا مسلمونن، خدا رو خوش نمیاد نونن یه مسلمونو

تو جیب یه کافر بریزم. اون وخت تورو به خدا سیاحت کن، اینم تلافیشه!

میام ثواب کنم، کباب میشم. راس راسی اگه آدم همه پاچه شم تو عسل کنه، بکنه تو

دهن این بی همه چیزا، آخرش گازشم می گیرن.»

کاسه بشقابی دیگر نتوانست صبر کند و اینطور تو او دوید:

«خوب خواهر، این کفش کهنه هات که به درد من نمی خوره. بزا باشه همون

ملاموشی جهوده بیاد ازت به قیمت خوب بخره.»

هاجر که دست‌پاچه شده بود، تکانی خورد. سرو شانه‌ای قر داد و درحالی که

می‌خندید و صدای خود را نازک تر می‌کرد گفت:

«واه واه! چقدر گنده دماغ! من مقصودم به تو نبود که داداش، به اون ذلیل مرده بود

که منو از دیروز تا حالا چزونده.»

«آخه خواهر درسته که صبح تا شوم با هزار جور آدم سرو کله می‌زنیم، اما کله‌خر

که به خورد ما ندادن که !تو به در میگی که دیوار گوش کنه دیگه. آخه ... آخه

تخم مام تو همین کوچه پس کوچه‌ها پس افتاده...»

«نه داداش. اوقاتت تلخ نشه. آخه چه کنم، منم دلم پره. اصلا خدام همه این

الم شنگه‌ها رو همین براما فقیر فقرا آورده. واه واه خدا به دور! این اعیانا کجا لباس

و کفش کهنه دم در می فروشن؟ یا می برن بازار عوض می کنن، یا میدن کلفت نوکراشون

و سر ماه، پای مواجبشون کم می ذارن. اصلا تا پوست بادنجوناشونم دور نمی ریزن.

بلدن دیگه. اگر این طور نبود که دارا نمی شدن که! اگه اونا بودن، مگه خوردده نوناشونو

اصلا کنار میگذاشتن؟ زود خشکش می کردن و می کوبیدن، می زدن به کتلته، متلته؟ چیه؟

... من که نمی دونم،... یا هزار خوراک دیگه. خدا عالمه چه مزه‌ای می گیره.

من که هنوز به لبم نرسیده. واه واه !هرگز رغبتم نمی شینه.»

«خوب خواهر همه اینا رو چند؟»

«من چه می دونم. خود دونی و خدای خودت. من که سررشته ندارم که.

بیا و با من حضرت عباسی معامله کن.»

«چرا پای حضرت عباسو میون می‌کشی؟ من یه برادر مسلمون، تو هم خواهر

منی دیگه. داریم با هم معامله می‌کنیم. دیگه این حرفا رو نداره.»

«آخه من چی بگم؟ خودت بگو چند می‌خری! اما حضرت عباس...»

«من خلاصه شو بگم، اگه کاسه بشقاب بخای، یه کوزه جاترشی میدم، دوتا

آب خوری، اگه پول بخای، من چارتومن و نیم.» «کاسه بشقاب که نمی خام. اما چرا چارتومن و نیم؟ این همه کفشه.»

«کفش هات مال خودت. دوتا کتتو چار تومن می‌خرم.»

آفتاب لب بام رسیده بود که معامله تمام شد. کاسه بشقابی چهارتومان و شش

قران به هاجر داد؛ خورجین خود را به دوش کشید و در خم پس کوچه‌ها به

ره افتاد.

فردا اول غروب، هاجر پشت بام را آب و جارو کرد؛ جاها را انداخت و به

انتظار شوهرش، که قرار بود امشب بیاید، کنار حیاط می‌پلکید؛ و گاهی هم به

مطبخ سر می‌زد.

در خانه‌ای که هاجر و شوهرش زندگی می‌کردند، دو کرایه نشین دیگر هم بودند.

یکی شوفر بیابان گردی بود، که دایم به سفر می‌رفت و در غیاب خود، زن خود

را با تنها فرزندش آزاد می‌گذاشت؛ و دیگری پینه دوز چهل و چند ساله‌ای که تنها

زندگی می‌کرد و بیش از یک اتاق در اجاره نداشت.

از هفت اتاق خانه کرایه‌ای آنها، دو اتاق را آن‌ها داشتند، دو اتاق همه شوفر و

زنش می‌نشستند، دو اتاق دیگر هم مخروبه افتاده بود.

عباس آقای شوفر، یک هفته بود که به شیراز رفته بود و زنش محترم، باز سر به

نیست شده بود. قبلا می‌گفت می‌خواهد چند روزی به خانه مادرش برود؛ ولی

کی باور می‌کرد؟

اوستا رجبعلی پینه دوز، یک مستاجر خیلی قدیمی بود و شاید در این خانه کم‌کم

حق آب و گل پیدا کرده ود. دکانش سر کوچه بود. زیاد زحمتی به خود نمی‌داد،

کم تر دوندگی داشت، جز هفته‌ای یک بار که برای خرید تیماج و مغزی و نوار و

دیگر لوازم کار خود به بازار می‌رفت؛ همیشه یا در دکان بود، و یا کنج اتاق

خود افتاده بود، چایی می‌خورد و حافظ می‌خواند.

کاسبی رو به راهی نداشت، ولی به خودش هرگز بد نمی‌گذراند و اغلب روی

کوره ذغالی اش، کنار درگاه اتاق، قابلمه کوچکش غل غل می‌کرد.

زنش را که حاضر نشده بود از ده به شهر بیاید، در همان سال اول، ول کرده بود

و فقط تابستان‌ها، که با بساط پینه دوزی خود، سری به ده می‌زد، با او نیز عهدی

تازه می‌کرد.

وقتی به شهر آمده بود، سواد چندانی نداشت. یکی دو سال به کلاس اکابر رفت

و بعد هم با خواندن روزنامه‌هایی که یک مشتری روزنامه فروشش می‌آورد، به راه

راست و چپ این چند ساله را کم‌کم می‌شناخت. اول به کمک مشتری روزنامه

فروشش، ولی بعدها یاد گرفته بود و نوشته‌های روزنامه را با زندگی خود تطبیق

می‌کرد. و نتیجه می‌گرفت. خود او چپ بود، چون پینه دوز بود-خود او این گونه

دلیل می‌آورد-ولی دلش نمی‌آمد حافظ را رها کند و وقت بی‌کاری خود را به

کارهای دیگری بزند. خودش هم از این تنبلی، دل زده شده بود؛ و هروقت رفیق

روزنامه فروشش، با صدای خراش دار و بم خود، به او سرکوفت می‌زد، قول می‌داد

که حتما تا هفته دیگر در اتحادیه اسم‌نویسی کند.

هوا تاریک شده بود. اوستا رجبعلی هم آمد؛ ولی عنایت هنوز پیدایش نبود. هاجر

رفت تا چراغ را روشن کند. کفشش را درآورد. وارد اتاق شد. کبریت کشید و

وقتی خواست لوله چراغ را بلند کند، در روشنایی کبریت، لاک صورتی ناخن‌های

دستش، که به روی لوله چراغ برق می‌زد، یک مرتبه او را به فکر فرو برد.

«اگه عنایت پرسید چی بهش بگم... ؟ نبادا بدش بیآد؟!»

چوب کبریت ته کشید. نوک انگشت‌هایش را سوزاند ورشته افکار او را پاره کرد.

یک کبریت دیگر کشید و در حالی که چراغ را روشن می‌کرد، با خود گفت:

«ای بابا!... خوب اونم بالاخره اش یه مرده دیگه ...»

در صدا کرد و پشت سر کسی کلون شد. صدای پای خسته و سنگین عنایت به

گوش رسید. هاجر، دست‌های خود را زیر چادر نماز پیچید و تا دم در اتاق، به

استقبال شوهرش رفت. سلام کرد و بی مقدمه پرسید:

«... راستی عنایت، چرا تو، لاک تو بساطت نمی ذاری ؟»

«بسم الله الرحمن الرحیم !دیگه چی دلت می خاد؟ عوض این که بیای گرد راهمو

بگیری و بپرسی این چند روز تو نیاوران چه خاکی به سرم کردم، باد سر دلت

می‌زنی؟»

«اوه !باز یه چیزی اومدیم ازش بپرسیم... خوب نیاوران چه کردی؟»

«هیچ چی. چمچاره مرگ! سه روز از جیب خوردم. جعبه آینمو به هن کشیدم.

شبا تو مسجد خوابیدم و یک جفت گوش کوب فروختم. همین!»

«با-ری-کل-لا! اما واسه چی غصه می‌خوری؟ خوب چی می شه کرد؟ بالاخره

خدام بزرگه دیگه»

عنایت در حالی که جعبه آینه خود را روی بخاری بند می‌کرد، باخون سردی و آه

گفت:

«بله خدا بزرگه. خیلی ام بزرگه !مثل خورده فرمایشای زن من... اما چه باید کرد

که درآمد ما خیلی کوچیکه.»

«مرد حسابی چرا کفر میگی؟ چی چی خدا خیلی بزرگه مثل هوس‌های من؟ باز

ما غلط کردیم یه چیزی از تو خواستیم؟ باز می خاد تا قیامت بلگه و مسخره کنه.

آخه منم آدمم! دلم می خاد... یاچشمای منو کور کن یا...»

«آخه مگه کله‌خر خوردت دادن؟ فکر ببین من دار و ندارم چقدره؛ اون وقت

ازین هوس‌ها بکن. من سرگنج قارون ننشسته م که.»

«اوهوء... اوه! توام. مگه پولش چقدر میشه که این همه برای من اصول دین

می‌شمری؟

«چقدر میشه؟ خودت بگو!»

«بیس و چارزار!»

«بیس و چارزار ؟... از کجا نرخ مانیکورو بلد شدی؟»

هاجر دست‌های خود را که به چادر پیچیده بود بیرون آورد و با لب خندی، پر از

سرور و امید، گفت:

«پریروز یه دونه خریدم!»

«خریدی؟ !چی چی رو؟ با پول کی؟ هاه؟ من یه صبح تا ظهر پای ماشینای

شمرون وایسادم تا یه شوفر دلش به رحم بیآد، منو مجانی به شهر بیاره. اونوقت تو

رفتی بیسد و چارزار دادی مانیکور خریدی که جلو چشم نامحرم قر بدی؟...

بیسد و چارزار!... پول از کجا اووردی؟ از فاسقت؟...»

عنایت این جا که رسید، حرف خود را خورد. صورتش کمی قرمز شد و با

بی چارگی افزود:

«لا اله الا الله...»

«خجالت بکش بی غیرت! کمرت بزنه اون نمازایی که می خونی! باز می خای کفر

منو بالا بیآری؟ خوب پول خود بود، خریدم دیگه! چی از جونم می خای؟...»

«غلط کردی خریدی. خجالتم نمی کشه! مگه پول از سرقبر بابات اوورده بودی؟

یالا بگو ببینم پول از کجا اوورده بودی؟»

هاجر آن رویش بالا آمده بود. چادر را کنار انداخت. خون به صورتش دوید و

فریاد زد:

«به تو چه!»

«به من چه؟... !هه! هه! به تو چه! بله؟ زنیکه لجاره! حالا حالیت می‌کنم...»

او را به زیر مشت و لگد انداخت.

«آآخ... وای خدا... وای... به دادم برسین... مردم...»

اوستا رجبعلی حافظ را به کناری انداخت. از روی بساط سماور شلنگ برداشت

و خود را رساند. چند تا «یاالله» بلند گفت و وارد شد. عنایت از هول هول چادر حاجر را

از گوشه اتاق برداشت و روی سر زنش کشید و کناری ایستاد.

«باز چه خبر شده؟... اهه! آخه مرد حسابی این کارا مسئولیت داره. خدارو خوش نمیآد.»

«به جون عزیزی خودت، اگه محض خاطر تو نبود، له لوردش می‌کردم. زنیکه

پتیاره داره تو روی منم وای میسه...»

اوستا رجبعلی سری تکان داد و آهی کشید. یک قدم جلوتر گذاشت؛ دست

عنایت را گرفت و درحالی که او را از اتاق بیرون می‌کشید گفت:

«بیا... بیا بریم اتاق من، یه چایی بخور حالت جا بیآد... معلوم میشه این

چند روزه، نیاورون، کار و کاسبیت خیلی کساد بوده... نیس؟ !»

اوستا رجبعلی یک ربع دیگر آمد و هاجر ار هم به اتاق خود برد. چای ریخت و

جلوی هردوشان گذاشت.

«خوب! می خاین از خر شیطون پایین بیاین یا بازم خیال کتک کاری دارین؟»

هاجر بغضش ترکید و دست به گریه گذاشت.

«چرا گریه می‌کنی؟ آخه شوهرتم تقصیر نداره. چه کنه؟ دلش از زندگی سگیش

پره. دق دلی شو، سر تو درنیآره، سرکی در بیآره؟»

عنایت توی حرف او دوید و با لحنی آرام، ولی محکم و با ایمان، گفت:

«چی میگی اوستا؟ اومدیم و من هیچی نگم؛ ولی آخه این زنیکه کم عقل،

چادر نماز کمرش می زنهت؛ وضو می گیره، با این لاکای نجس که به ناخوناش مالیده،

نمازش باطله !آخه این طوری که آب به بشره نمی رسه که.»

«ای بابا توام. ناخون که جزو بشره نیسش که. هر هفته چار مثقال ناخونای

زیادیتو می‌گیری و دور می‌ریزی. اگه جزو بشره بود که چیندن هو نوک سوزنش کلی

کفاره داشت.»

و روی خود را به هاجر کرد و افزود:

«هان؟ چی می گی هاجر خانم؟»

«من چه می دونم اوس سا. من که یه زن ناقص العقل بیش تر نیستم که. کجا مساله

سرم میشه؟

«این چه حرفیه می‌زنی؟ ناقص العقل کدومه؟ تو نبایس بذاری شوهرتم این

حرفارو بزنه. حالا خودت میگیش؟ حیف که شما زنا هنوز چیزی سرتون

نمیشه. روزنامه که بلد نیستی بخونی، وگه نه می‌فهمیدی من چی می گم. اینم تقصیر شوهرته.

اما نه خیال کنی من پشتی تو رو می‌کنم ها! تو هم بی تقصیر نیستی. آخه تو

این بی‌پولی، خدا رو خوش نمیآد این همه پول ببری بدی مانیکور بخری. اما خوب

چه باید کرد؟ ماها تو این زندگی تنگمون، هی پاهامون به هم می پیچه و رو

سر و کول هم زمین می‌خوریم و خیال می‌کنیم تقصیر اون یکیه. غافل از این که،

این زندگیمونه که تنگه و ماها رو به جون همدیگه میندازه...»

«آره، آره اوستا راست میگی! خدا می دونه من هر وقت ته جیبم خالیه، مثل

برج زهرمار شب وارد خونه میشم. اما هروقت چیزی تنگ بغلمه، خونه م برام مثل

بهشته. گرچه اجاقمون کوره، ولی این جور شبا هیچ حالیم نمیشه.»

اوستا رجبعلی ف آن شب، سماورش را یک بار دیگر آتش کرد و آخر سر هم هاجر

رفت شام کشید و سه نفری باهم، سر یک سفره شام خوردند.

و فردا صبح، هاجر، لاک ناخن‌های خود را با نوک موچین قدیمی خود تراشید و

شیشه لاک را توی چاهک خالی کرد. مارک آن را کند و یک خرده روغن عقربی را که

نمی‌دانست کی و از کجا قرض کرده بود، توی آن ریخت و دم رف گذاشت.