خاطرات علینقی عالیخانی/نوار ۳

از ویکی‌نبشته
تاریخ: ۱۷ مهر ۱۳۶۳
ناظر و سرپرست: ضیا صدقی
پیاده‌ساز متن: شاهین بصیری

روایت کننده: آقای دکتر علینقی عالیخانی

تاریخ مصاحبه: نهم اکتبر ۱۹۸۴

محل مصاحبه: لندن – انگلیس

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره :۳

 

بعد گفت پس بعدازظهر ساعت فلان باید بیائید که برویم شرفیاب بشویم و معرفیتان بکنم با هیئت وزیران تازه و ژاکت باید بپوشید. من گفتم اصلاً ژاکت ندارم. این بود که دکتر علینقی کنی را صدا کردند تو و قد و قواره‌اش را نگاه کردند و گفت که اگر چه قد و قواره‌اش قدری کوتاه بنظر میآید به نسبت شما ولی فکر میکنم ژاکتش به شما بخورد. خلاصه من با یک ژاکتی که یک کمی شلوارش نامناسب بود و کوتاه بود ولی خوب رویهمرفته جور در میآمد که متعلق به آقای علینقی کنی بود آنروز بعدازظهر بهمراه چند وزیر تازه‌ای که آقای جهانگیر تفضلی بود و آقای معینیان بعنوان وزیر راه و آقای باهری بعنوان وزیر دادگستری وزیر تازه دیگری خاطرم نمی‌آید و بعد هم البته معاونان نخست‌وزیر که رسول پرویزی و فکر میکنم علینقی کنی در همان موقع معرفی شده بود اینها بودیم. باین ترتیب بعدازظهر آنروز من با همان پوژوی خودم به نخست‌وزیری رفتم و وقتی که همه دور هم جمع شدیم به کاخ اختصاصی اعلیحضرت که در روبروی نخست‌وزیری آنسوی خیابان بود رفتیم و اعلیحضرت آمد و با همه دست دادند و بعد هم نشستند و مقدار زیادی صحبت‌هائی کردند که بعضی‌هایش هم مربوط به وزارت اقتصاد میشد و منهم اصلاً وارد نبودم که اشاره به چیست ولی خوب یادداشت میکردم که بعد بدانم. اینست که هیچگونه آمادگی نداشتم واقعاً از نظر اینکه یک همچین پستی را بمن میخواهند بدهند. تنها چیزی که باعث شده بود که کاملاً مسئله را با خونسردی تلقی بکنم اینست که این ۶ سالی که به ایران آمده بودم من خیلی سخت کار کرده بودم و برنامه‌ی فوق‌العاده‌ی فشرده‌ای داشتم. من بدون استثناء همیشه روزی ده تا دوازده ساعت کار میکردم، همیشه و حتی جمعه‌ها تا ظهر. این بود که هیچگونه ناراحتی حجم کار در میان نبود و در ضمن هم این کاری که در اتاق بازرگانی شروع کرده بودم ناگهان من دیدم که اگر هم اینها میخواستند من را برای این کار آماده بکنند از این بهتر نمی‌توانست اتفاق بیافتد که البته هیچ ارتباطی به آن ها نداشت.

به این ترتیب من از آن روزی که، فکر میکنم آخر بهمن بود ۲۹ بهمن با ۳۰ بهمن بود، شدم وزیر اقتصاد و از روز بعدش هم رفتم و شروع کردم به کار در دولت علم.

س – اینجا دو تا سئوال پیش میاید که فکر کنم برای خودتان هم آنموقع مطرح بود. اولاً این فکر ادغام دو وزارتخانه از کجا آمده بود و چه کسی پیشنهاد کرده بود؟ فکر چه کسی بود؟ دوماً اینکه اسم شما از کجا درآمده بود؟

ج – سئوال اول جوابش اینست که این دو وزیر با هم هیچ نمی‌ساختند و مرتب هم با هم دعوا داشتند چه در جلسات هیئت وزیران و چه در جلسات شورای اقتصاد در حضور اعلیحضرت و چه در هر شورای دیگری که بودند اینها با هم مرتب برخورد میکردند و کاملاً تعارض کار نشان داده شده بود که ایران در شرایطی نبود که بازرگانیش مستقل از مسائل صنعتیش قابل برنامه‌ریزی باشد. بهمین دلیل هم بعقیده‌ی من آدمهای بسیار فهمیده‌ای قبلاً سرکار آمده بودند و متأسفانه موفقیت نداشتند. من یکنفر را البته در این مورد میتوانم بگویم ولی تعداد حتماً تعداد بیشتر بودند. ولی جهانگیر آموزگار که وزیر بازرگانی شد بعقیده‌ی من دست کم بعنوان یک اقتصاددان آدم بسیار فهمیده‌ای است ولی کارش در وزارت بازرگانی بهیچوجه چشمگیر نبود و شاید یکی از دلائلش اینست که دست بسته‌ای داشت و چون شما نمی توانید این مسائل را از هم در یک کشور در حال رشد شبیه ایران دور بکنید. حالا البته اگر خیلی پیشرفت کردید ممکن است این دو وزارتخانه را تبدیل به ۲۰ وزارتخانه بکنید اما در آن شرایط ما نمیتوانستیم این کار را بکنیم، اینها همش بهم مربوط میشد. و این را اینها کاملاً حس کرده بودند این برخورد خیلی زیاد و این نیاز به اینکه اینها یکی بشوند. مثلاً فرض بکنید وزیر صنایع میگفت که این صنایع باید حمایت بشود ولی مقررات صادرات و واردات و حمایت را باید وزارت بازرگانی میکرد. وزارت بازرگانی اگر موافق نبود حمایت نمیکرد. یا بفرض این هم که موافق بود هیچ نوع سازمانی وجود نداشت که در داخلش اینها بتوانند دو جنبه‌ی همان موضوع را حس کنند که یکطرفش سیاست بازرگانی و یکطرفش سیاست رشد صنعتی. حالا به این صورتی که من دارم میگویم این‌ها تجزیه و تحلیل نمیکردند ولی در عمل همین‌ها را حس میکردند.

س – اینها کی هستند؟ یعنی آقای علم این را ...

ج – کسانی که مسئول بودند. حالا بانک مرکزی، سازمان برنامه، دولت در هر جا که این را کاملاً حس کرده بودند. این قسمت اولش بود که فکر میکردند که این برخوردها لازمه‌اش اینست که اینها اگر یکی بشود این برخوردها نخواهد بود و شاید بشود بهتر کار کرد.

س – شخص بخصوصی نبود؟

ج – شخص بخصوصی نبود باحتمال بسیار قول آدمهائی که جنبه‌ی حرفه‌ای بیشتری داشتند مثل مقامهای سازمان برنامه یا بانک مرکزی شاید خیلی بیشتر متوجه این موضوع شده بودند ولی خود علم و وزیر دارائی و غیره هم فهمیده بودند که اینطوری اینکار پیش نمیرود. و بخصوص که خوب پیش از آنهم سابقه بوده که این دو وزارتخانه یکی بودند و از هم جدا شدند و غیره اینستکه بی سابقه هم نبود کار. اینست که بفکر افتاده بودند که باید یکی بشوند. ولی چرا این دو نفر را برکنار کردند؟ این دو نفر هر دو یک آدمهای سبک‌مغز و بی‌کفایتی هستند. من این حرف را البته هیچوقت به این صورت نزدم ولی در این مورد بخصوص باید نوع قضاوت خودم را درباره‌ی این دو نفر بگویم. درباره‌ی جهانشاهی روی سبک مغزی و اصلاً کوچکیش هیچ تردیدی ندارم ولی بیشتر از این هیچ حرف دیگری ندارم که بزنم اما در مورد طاهر ضیائی باید بگویم که متأسفانه نه فقط بنظر من آدم احمقی بود و هست بلکه آدم فاسد و دزدی است و هیج شایستگی اینکه یک چنین مقامی را داشته باشد نداشت. و گویا اعلیحضرت هم یک مقدار متوجه نوع کارهای اینها بود و میخواست هر دو تای آنها را برکنار کند. اما چرا دنبال من آمدند؟ مدتی بود که پیش از جریان شش بهمن و وقتی که میخواستنداین رفورمها را بکنند بفکر این افتاده بودند که میبایست ما بدنبال جوانها و خون تازه و غیره بگردیم. بنابراین دنبال جوانها میگشتند. این یک مقدار حوزه کار را محدودتر میکرد. باقیش را من نمیدانم حدسی هم که میزنم ممکن است که صحت نداشته باشد. فکر میکنم اینکه یکنفری مثلاً یک شرایطی داشته باشد که ملی بوده و احساسات ناسیونالیستی شدیدی داشته و بعد هم آمریکا درس نخوانده یکنفر خارج از آن گروهی که اصل ۴ به سازمان اداری ایران داده بود و بالا آمده بودند یکنفر را بیاورند که کاملاً نشان بدهند که این با وضع رفورم ارضی و غیره میخورد. این بود که بدنبال یک آدمی با این مشخصات بودند و اسم من بمیان آمده بود، و تصور هم میکنم که از تفضلی پرسیده بودند که توی شاگردهائی که در فرانسه میشناخته بعنوان سرپرست دانشجویان کسی را می‌شناخته که مثلاً این شرایط را داشته باشد، و او اسم مرا برده بود برای اینکه زمان خود او بود که من تحصیلاتم را تمام کردم و ایران که آمده بود با هم گاهی وقتی تماس داشتیم و خانه‌اش میرفتم شام میخوردم ولی خیلی کم یعنی سالی دو بار و در همین حد. این بود که مرا انتخاب کردند.

س – شما آنوقت که سر کار رفتید روز اولش یادتان هست که چه طوری بود؟

ج – هیچوقت یادم نخواهد رفت.

س – همیشه این مسئله برایم مطرح بود که خوب یک کسی که برای اولین بار سر یک کار بزرگی میرود اصلاً از کجا شروع میکند؟

ج – شروع کردنش را هم برای شما از مسخره‌ترین چیزها میگویم. یکی دو هفته پیش از اینکه من وزیر بشوم در یک جائی نشسته بودیم و صحبت میکردیم و یکنفری که معاون پیشین وزارت بازرگانی بود و آدم خوش مزه‌ای هم بود داشت صحبت میکرد که وقتی آدم وزیر میشود چطوری باید سر کار برود. بمن گفت که آقا من میخواهم چیزهائی را بتو یاد بدهم که اگر یکروزی وزیر شدی بدانی. گفتم چرا حالا دنبال من میگردی؟ گفت تو یکی از این روزها وزیر خواهی شد. البته هیچ اطلاعی نداشت، این را مطمئن هستم، ولی این حرف را زد. البته بعد هم بابت این حرفی که زده بود آمد از من کار خواست و به او ندادم. ولی آن امری است جداگانه. گفت آقا وقتی که وزیر میشوی باید تلفن بکنی و بله به رئیس دفتر وزارتخانه و به او بگوئی که ماشین مرا بفرستید بیاید منزل و مرا ببرد، گفت هیچوقت با ماشین خودت بلند نشو برو وزارتخانه، خیلی از ابهت میافتی از همان روز اول. حالا این را بعنوان شوخی گفته بود و منهم آن شب که آمدم منزل دیگر امکان رفتن وزارتخانه در کار نبود با همان پژوی خودم آمده بودم، نوکرم هم که در ضمن تصدیق رانندگی گرفته بود نقش راننده را برای من بازی میکرد که من بتوانم آن جلو پیاده بشوم و بروم تو و باقیش هم خودم نشستم پشت رل. فردای آنرور عیناً این توصیه‌ای که بمن شده بود انجام دادم. البته صبر کردم که مثلاً حدود ساعت ۸/۵ یا ۹ بشود چون جمع شده باشند ملت و بعد من بروم و بعد به دکتر فیروزیان که رئیس دفتر وزیر بازرگانی بود و منهم از زمان دانشجوئی در فرانسه می‌شناختمش به او تلفن کردم. علتی را هم که به او تلفن کردم اینست که رئیس دفتر وزارت صنایع را اصلاً نمیدانستم کیست و عین همان جمله‌ای را که چند هفته پیش یاد گرفته بودم تکرار کردم و او هم البته با کمال احترام قول داده که ماشین را بفرستد و فرستادند..

س – حالا این روز اول است؟

ج – بله روز اول است. و من سوار ماشین شدم و به وزارت بازرگانی رفتم که البته هیچوقت هم با این وزارتخانه‌ها روبرو نشده بودم که دیدم اصلاً یک موج آدمی که همینطور میآیند و میروند و فلان و بعد هم حالا وزیر تازه آمده میخواهند نگاهش بکنند و غیره. و وقتی که آنجا رفتم ...

س – وزارت بازرگانی کجا بود؟

ج – وزارت بازرگانی درست روبروی وزارت دادگستری بود که بال غربی ساختمانهای وزارت دارائی میشد که اینجا را ضرغام برای گمرک یک مقداریش را گرفته بود و بعد هم گمرگ و وزارت بازرگانی که یکی شده بود همه‌ی این دستگاه آنجا بود، قسمت عمده‌اش گمرک بود و یک مقدارش هم بازرگانی بود.

س – آنجائی که وزارت اقتصاد بود یادم هست.

ج – نه آنطرف آخه وزارت اقتصاد همیشه بود. بعد وزارت صنایع در جنوب وزارت دادگستری و روبروی ارک در واقع میشد و شمالی آن مسجد ارک و ابنها این دو ساختمانی بود که مال وزارتخانه بود. آنجا رفتم.

س – دربان میشناخت؟ متوجه شد که وزیر آمده است؟

ج – آن دربان را من بخاطر این کارهائی که این چند سال روی مسائل اقتصادی که کار داشتم خیلی خوب میشناختمش و او هم مثل بچه با من رفتار میکرد و هیچوقت هم مرا جدی بعنوان وزیر نگرفت تا آخرهم .. و خیلی هم لذت میبرد که من هستم. شخصی بود بنام سید هاشم خان که خیلی هم دوستش داشتم. با خیلی از آنها آشنا بودم اصلاً معاونان وزارتخانه و غیره را بخاطر کارهای اتاق بازرگانی و غیره همه‌شان را خیلی خوب می شناختم و بهمین دلیل هم میدانستم اینها را باید عوضشان بکنم. این بود که وقتی رفتم آنجا از فیروزیان با اینکه در فرانسه دوست من بود با یک انضباط و دیسیپلینی رفتار کرد که انگار من یک سی سال سنم از او بیشتر است و میبایست هم وزیر شده باشم و هیچگونه این آدم از خودش ناراحتی نشان نداد و واقعاً یک بزرگواری غیرعادی از خودش نشان داد. از او خواهش کردم که از مدیرکل‌ها و روسای ادارات و از معاونان وزارتخانه خواهش بکند که همه‌شان جمع بشوند که من با آنها آشنا بشوم. و اینها همه‌شان توی سالن آنجا جمع شدند و منهم، در حدود سی چهل نفر بودند، با آنها صحبت کردم، البته خیلی از آنها را نمی‌شناختم. سازمانهای مختلفی هم بود چون وزارت بازرگانی بود، گمرک بود سازمان کشتیرانی بود، شرکت فرش، شرکت معاملات خارجی، خلاصه یک تعدادی از آنها بودند که اینها همه‌شان جمع شدند ...

س – هر دو وزارتخانه آمدند یا فعلاً اینها بازرگانی هستند؟

ج – نه فقط بازرگانی چون به آنها سپرده بودم که نیایند چون میدانستم که خیلی شلوغ میشود. و در حدود یک ربع و بیست دقیقه هم من برای اینها صحبت کردم که تقریباً همان حرفها را هم در وزارت صنایع سابق تکرار کردم. حرفهائی هم که زدم عیناً حرفهائی بود که مدتها بود آرزو داشتم که اگر از من بپرسند، فکر نمیکردم خودم مسئول میشوم چون توی برنامه‌ام نبود، ولی آرزو داشتم که اگر آدم بخواهد کار بکند باید به این صورت این کارها را انجام بدهد، حالا غلط یا صحیح این نوع فکر من بوده و بنابراین آنچیزی که ممکن بود سیاست کار باشد این را شروع کردم برای اینها گفتن. نمیدانم تا چه اندازه‌اش را فهمیدند یا نفهمیدند ولی بعداً بعضی از رفقای من که، یعنی کسانی که بعداً همکار و رفقای خیلی خوب من شدند مثل مثلاً مهندس نیازمند بمن گفتند که از آن روز قطعاً تصمیم گرفتند که با تمام قوا با من کار بکنند برای اینکه برای اولین بار دیدند که یک وزیری یک حرفهائی میزند که با بقیه فرق دارد. گفتیم خوب حالا حرف بقیه چه بود؟ میگفتند قاعدتاً اینها میآمدند میگفتند که شما باید بدانید که من عادت دارم که خیلی باانضباط باشم و سر وقت بیایم و فلان و تو اصلاً این صحبت‌ها را نکردی، و هیچ هم وارد بحث شلاق زدن به کسی نشدی، در حالی که قصد شلاق زدن هم داشتم، اما وارد این بحث‌ها نشدی ولی گفتی که من سیاستم این است. میگفت من تمام آنروز با یک عده از رفقایم شروع کردیم بحث کردن که خوب این حرفها را چه شکلی میشود اجرا کرد و دیدیم تو ما را منحرفمان کردی از آن جهتی که تا آن موقع عادت داشتیم با کسانی که سر کار بودند با آنها برخورد داشته باشیم. برایشان این صحبت‌ها را کردم و بعد از آنهم یک چند ساعتی در وزارت بازرگانی ناچار بودم بنشینم چون کار زیادی آنجا داشتم. علتش هم اینست که اول اسفند بود و مقررات صادرات و واردات باید برای پایان اسفند تهیه میشد و من از راه وزارت بازرگانی خبر داشتم که کارهایی که اینها دارند میکنند اصلاً ارتباط به آن چیزهایی که من اعتقاد دارم باید انجام بشود اینها نیست و این بود که معاونان وزارتخانه‌ای که آمدند یکی از آنها آدم اولاً بی‌کفایتی بود بنام شیبانی، آدم خوبی بود ولی آدم بسیار بیکفایتی بود. به شوخی و جدی گفت که رسم است که ما استعفا میدهیم و امیدوارم به شما برنخورد. حالا مایلید استعفا بدهیم یا نه؟ گفتم نه شما حتماً استعفایتان را بدهید و خیلی جا خورد ولی خوب استعفایش را گرفتم. بعد یکنفر دیگری بود بنام هیئت که آدم باشخصیتی بود. بعد هم با همدیگر خیلی دوست شدیم. وقتی دید جریان اینست خودش آمد و گفت که من آمده‌ام از شما خداحافظی بکنم و فکر میکنم که شما ترجیح میدهید که یک گروه تازه‌ای اینجا بیایند کار بکنند، گفتم همینطور است. او خودش گذاشت، رفت. خیلی خوشحال شدم که اینطوری چیز کرده است، منهم با آن محبتی که با علم کرده بودم خیلی راحت اینکارها را کردم البته نمیدانستم بعداً وزرای دیگر خیلی بااحتیاط این کارها را میکنند قبلاً باید بروند و هشتاد تا اجازه بگیرند ولی خوب باز روز اولم بود و وارد هم نبودم و لر هم بودم اینست که راحت اینکارها را انجام دادم. بعد هم دیدم که فیروزیان نگران آمده که آقا این آقای هیئت تنها کسی بود توی این دستگاه که میتوانست مقررات صادرات و واردات یا باصطلاح عامیانه سهمیه چیست و این تمام مطالعات خودش را همراه خودش برد. گفتم خاک بر سر آن وزارتخانه‌ای که یکنفر بتواند تمام دانش وزارتخانه را توی کیفش بگذارد و بیرد. بنابراین ارزش ندارد آن کار. من آنرا نمیخواهم و احتیاجی هم ندارم و کار خودم را وقت دارم انجام خواهم داد. به این ترتیب همان روز اول این دو نفر اول رفتند. و البته میدانستم که چه کسانی را هم میخواهم سر جایشان بگذارم، این را از شب قبلش فکرش را کرده بودم. ولی بهر حال آنرا گذاشتم حالا با همان کسانی که آنجا داشتم حالا بهر صورتی که هست کارهایشان را انجام بدهند. خوب چند نفر از رفقای من که توی شورای اقتصاد بودند و پس از انحلال شورای اقتصاد در زمان دکتر امینی یک عده‌شان به وزارت بازرگانی و گروه دیگری به وزارت صنایع منتقل شده بودند خوب اینها را خیلی خوب میشناختم و از آنها خواهش کردم که این کارهای موجود را انجام بدهند. البته یک چیزی که اضافه بر این شده بود یک کنفرانس اقتصادی هم میخواستند در هفت اسفند در تهران شروع بکنند، اگر اشتباه نکنم ۷ اسفند بود و من میباید این کار را هم میکردم. اصلاً هیچ نمیدانستم موضوع چه بود آنرا هم میبایست انجام می دادم بنابراین تجدید سازمان دو وزارتخانه، آوردن آدمها، ترتیب سهمیه، رکود اقتصادی خیلی شدیدی که توی مملکت وجود داشت و شاه در اولین صحبتش بشدت خواست که باید با این مبارزه بشود و باید بیکاری از بین برود، کارخانه‌ها بکار بیافتد، چی چی. همه اینها بود ولی آنوقت این مشکلات را هم داشتم که باید کنفرانس اقتصادی تشکیل بدهیم، سهمیه را سر موقع آماده بکنیم و غیره. بهرحال این روز اول و چند ساعت اولم در وزارت بازرگانی بود و یک کارهائی برای همان کنفرانسی اقتصادی انجام دادم و پشت سرش نزدیک ظهر رفتم به وزارت صنایع و در آنجا هم باز همان جریان تکرار شد و من همان حرفها را از نو زدم که گفتم بعداً بمن آنهائی که با من خیلی دوست شدند گفتند این روی آنها خیلی اثر گذاشته بود چون مسئله سیاست مطرح بود و غیره.

پس از آن البته من بخاطر کار مقررات صادرات و واردات و بخاطر کار کنفرانس اقتصادی ترجیح دادم که در هفته‌های اول حتماً در ساختمان وزارت بازرگانی باشم. ولی بعدش بروم به ساختمان اتاق صنایع و اتفاقاً خیلی هم برایم جالب است برای اینکه یکدفعه هم اعلیحضرت از من پرسیدند که شما توی کدام ساختمان هستید؟ گفتم الان بیشتر اینجا هستم بخاطر این گرفتاری کار و اینها کمتر در طرف وزارت صنایع میروم. گفتند آره ولی ما با اهمیتی که به صنایع میدهیم خوب نیست که شما زیاد در آن ساختمان وزارت بازرگانی بمانید. البته اطاعت کردم و دیدم بسیار حرف درستی هم زدند. یعنی یک چیزهائی توی نظر مردم مهم است و برای من خیلی جالب بود یعنی این دقت و باریک‌بینی شاه حالا از هر کی هم شنیده بود ولی یک قضاوت خیلی صحیحی کرده بود. ولی خوب ایشان هم قبول کردند که من نوع کارهائی که دارم طوری است که باید یک کمی بیشتر و آنهم البته بعد از آن دیگر بطور دائم در ساختمان وزارت صنایع ماندم. ولی خوب اینها لازمه‌اش یک گروه کار موقتی خوب و فداکار بود و مقدار هنگفت هم کار احتیاج داشت. من ناچار شدم خودم یک برنامه‌ای انجام بدهم که البته دیگر هیچوقت توی عمرم اینکار را نکردم ولی آنوقت ناچار بودم چون اصولاً آدمی هستم که احتیاج به هشت ساعت خواب دارم. ولی من درست هر روز برای یک ماه ساعت ۶ صبح پشت میزم بودم، سر ساعت ۶ صبح پشت میز بودم و درست ساعت ۲ بعد از نیمه شب برمیگشتم میرفتم منزل یعنی من یکماه فقط هر روزی ۳ ساعت خوابیدم و خیلی از قرارهای ملاقاتی که با من داشتند یک بعد از نیمه‌شب میدادم چون وقت نداشتم از طرف دیگر هم میخواستم اینها را ببینم. یعنی صاحبان صنایع و بازرگانان را میخواستم ببینم و آنها حالا روی حسابهای خودشان مایل بودند با من تماس بگیرند و خیلی هم خوشحال بودند چون فکر میکردند مرا از قبل میشناسند بنابراین راحت‌تر حرف میزنند حالا بعضی‌شان خوشحالیشان ماند و بعضی‌ها نماند. اما برای من مهم بود که حالا بیایند از این ور میز دو مرتبه ببینم دارند چه میگویند که اثر میگذاشت روی نحوه تنظیم مقررات صادرات و واردات. ولی بهر حال آنها هم بیچاره‌ها حاضر بودند که بیایند حالا هر چقدر هم برایشان دیر وقت است و کار سختی بود یا صبح خیلی زود برایشان کار سختی بود اما منهم چاره‌ای نداشتم. و این ریتم کار ماه اول من بود.

بعداً هم ناچار بودم خیلی زیاد کار بکنم ولی هیچوقت این حالت غیرانسانی را نداشتم چون اصلاً آدمی که روزی ۳ ساعت بخوابم نیستم. بعدش البته این عده‌ای که از دوستان خودم بودند همان کسانی که توی شورای اقتصاد بودند و هر کدام با آن مقداری که نیرو داشتند واقعاً فعالیت میکردند، هیچکدامشان هم، یعنی هیچکدامشان نه ولی بسیاری از آنها هم آدمهائی که بعداً بتوانند برای من کار خیلی مثبت و اساسی انجام بدهند شاید نبودند ولی همه‌شان دست‌ها را بالا زده بودند و مضایقه‌ای نداشتند. یعنی همان کسانی که از دوستان آن دوره‌هایم بودند...

س – چه کسانی بودند؟

ج – مثلاً جمشید بهنام، محمدعلی مولوی، تهرانی که بعد شد مدیرکل بازرگانی خارجی و معاون بازرگانی، کسانی که بعداً دیگر شاید اسمشان را هم نشنیدید ولی از شورای اقتصاد آمده بودند، مثل آن دکتر طوسی، یک جوانی که یک تصادف خیلی بدی کردو دو سال بعدش فوت شد بنام جهانگیر هاشمی برادر قاسم هاشمی عضو اتاق بازرگانی که قاعدتاً شما باید او را بشناسید، و چند نفر از اینها. و این جوانان این مدت با تمام قوا پشت سر تمام این کارها بودند و یکنفر از اینها از من سئوال نکرد که بما چه خواهی داد و چه نخواهی داد..

س – سمتی نداشتند؟

ج – سمتی نداشتند و به آنها هم سمتی ندادم. یعنی سمتی ندادم برای اینکه به آنها رک و راست گفتم که من شما را برای آینده‌ام برای اینطور کارها در نظر میگیرم که مثلاً عبارت باشد از اینکه بشوید مشاور و برای من فلان کار را انجام بدهید. یک آدمی مثل جمشید بهنام را خیلی برایش احترام قائل هستم ولی هیچوقت کار مدیریت به او نمیتوانستم بدهم چون اینها را خیلی خوب میشناختم. برعکس مثلاً تهرانی را آنوقت‌ها دیده بودم و میدانستم این آدمی است که برای مقررات صادرات و واردات اگر من فکر خودم را به او بدهم این میتواند برای من یک بازتاب خوبی داشته باشد و بیاید به من بگوید که حالا او چه فکر میکند. بنابراین او باید برود توی یکنوع کار اجرائی. یا دکتر مولوی را مصمم بودم که باید بگذارمش در شرکت معاملات خارجی وقتی که آبها از آسیاب افتاد و شروع به کار کردم. برای اینکه توی وزارت بازرگانی سابقه داشت و یک مدتی معاون بود و با تمام این اشخاص آشنا بود و در آن شرایط معاملات خارجی آن آدمهائی را هم که میخواستم عوض بکنم توی آنها از همه بهتر همین بود. بنابراین از بعضی از آنها در آینده بعنوان مشاور میخواستم استفاده بکنم و از یکی دو تای آنها هم برای کارهای اجرائی. ولی کسانی را که مستقیم میخواستم بیاورم سر کار عبارت بودند از دکتر احمد ضیائی و دکتر غلامرضا کیانپور که یکی از اینها را برای بازرگانی در نظر گرفته بودم ضیائی و دیگری را، کیانپور، برای کارهای اداری و گمرک. در وزارت صنایع سابق که دو معاون داشت دکتر امیر علی شیبانی و دکتر ذهبی تصمیم گرفتم که هیچگونه تغییری ندهیم چون آشنائی زیادی به کادر وزارت صنایع نداشتم و بهیچوجه نمیدانستم که چگونه باید با آنها روبرو بشوم در حالیکه در قسمت وزارت بازرگانی تماسهای سالیان دراز و بخصوص تماس اتاق بازرگانی من طوری بود که خود متوجه بودم که احیاناً چه کسانی را میباید عوض کرد. البته مسئله‌ی دیگرهم تجدید سازمان در شرکتهای وابسته به وزارت اقتصاد بود که آن هم برایش برنامه‌هائی داشتم و تصمیم گرفتم که به چه نحوی تدریجاً این را اجرا بکنم و آدمهای جدید را سرکار بیاورم.

س – شما این دو نفر را از کجا می‌شناختید؟ کار کرده بودید؟

ج – ضیائی را از روزهای پاریس می‌شناختم و از دوستان بسیار عزیز من بود و وقتی که در اتاق بازرگانی شروع به کار کردم پس از مدتی از من خواستند که کارهای اتاق بازرگانی بین‌المللی هم که دکتر لک راه انداخته بود آن را هم انجام بدهم و یکمرتبه برای دو ساعت حجم کار زیاد شده بود و نمیرسیدم واقعاً. به آنها هم گفتم که این امکان ندارد که من بتوانم هم در عرض دو ساعت کارهای اتاق بازرگانی را بکنم و هم کارهای اتاق بازرگانی بین المللی و اصرار داشتند که هر کسی را میخواهی بیاور ولی سرپرستی آن با خودت باشد. خوب در نتیجه من ضیائی را آوردم ولی باز کافی نبود چون اتاق بازرگانی بین‌المللی خیلی کار خوبی شروع کرده بودند و حجمش هم نسبتاً زیاد بود. و به توصیه‌ی ضیائی که از او پرسیدم اگر کسی را میشناسد که میتواند کار بکند کیانپور را بمن معرفی کرد. و بنابراین در عرض یکسال و خرده‌ای هر روز من این را روزی دو ساعت میدیدم و با هم بسیار دوست شدیم. این توضیحش بود. و البته هر دو اینها در سازمان برنامه بودند و پستهای نسبتاً سطح بالا داشتند و لیاقت خودشان را نشان داده بودند. یکی ضیائی در بانک اعتبارات صنعتی بعنوان قائم مقام و دیگری کیانپور بعنوان رئیس امور مالی سازمان برنامه در آنجا جزو اشخاص سرشناس و کارآمد سازمان برنامه بحساب میآمدند بنابراین صرفنظر از دوستی خودم میدانستم که هم تجربه کار دارند در یک دستگاهی که خیلی نو است و همینکه جزو آدمهای لایق زمان خودشان هستند.

این اثر تحت اجازه‌نامهٔ بین‌المللی کریتیو کامنز (ارجاع) منتشر شده به این معنی که استفاده، توزیع و خلق آثار اقتباسی از این اثر مجاز است به شرط آنکه این مجوز نشر [در کپی‌ها و آثار اقتباسی] تغییر نیافته و به وضوح نشان داده شود و انتساب اثر به پدیدآورندهٔ اصلی حفظ شود.