حمزه‌نامه/داستان اول

از ویکی‌نبشته
حمزه‌نامه از ناشناس
داستان اول


داستان اوّل در ذکر قباد شهریار است و در ذکر خارکش قباد و دلارام و ذکر خواجه بخت حمال ذکر نموده شد

اَلحَمْدُ لِلّهِ رَبَّ الْعٰالَميٖنْ و الْعٰاقِبَةُ لِلْمُتَقَيٖنَ و لصلواة و السّلام عَلى رَسُوُلِهِ مُحَمّدٍ وَ اٰلِهِ اَجْمَعيْنَ بَعْدُهُ این قصه است از عرب و عجم و کل بلاد اسلام بروایت مختلف امّا براویت امیرالمومنین عباس علیه السلام و الرحمه که او در زمان امیرالمومنین علی علیه السلام و عباس علیه السلام و ابوطالب در زمان حضرت رسالت بناه صلی الله علیه و آله و سلم بودند و بیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم این قصه را از عباس علیه‌السلام برسید تقریر چنین کرد که در زمین ایران در شهر مدائن بادشاهی بود که او را شهریار کفتندي شاه عادل و شهنشاه کامل و دادکر رعیت بود و مخالف شکن چنان دادکر بود کز داد خویش دُمِ کرک را بسته در پای میش و آن پادشاه را چهل وزیر بودند و هفت صد ندیم و دو صد پهلوان کرسی زرین نشین و هفصد تاجدار بودند و صد لک سوار قاهره و از جملهٔ وزرای وزیر اعظم خواجهٔ ارقش بود که بعنوان فراست و کیاست بر همه تقدیم داشت و از جملهٔ بهلوانان پور اَشکِ سٰاسٰان زرینه‌کفش و قارون دیوبند و عیاران ملک واژه ناخوانا تیغ‌زن و ایرج سام بودند که اوصاف مردی و مردانکی ایشان نامه همه کس شنیده بودند و وصیت بهلواني و دلاوری ایشان همه جا رسیده و از جملهٔ عیاران پایهٔ تخت قباد جاسوس و چاپلوس عیار و جنان کرد بودند که در شب روي عیاري قرینه نداشت و قباد را خزینه بسیار و جمعیت بیشمار بود چندانکه حد و حدود نداشت و او را چهل حرم بود از آنجمله او را محبوبه بود دلارام و بانواع لطافت و اوصاف صباحت و بلاغت آراسته بود ملک را بوجهی فریفته و متوجه خود داشت که بعد او هیچکس منظور نظر نبود بلکه یک ساعت ازو جدائی ممکن نبود از قضا روزی بعزم شکار بیرون رفت و دلارام را با جمله حرم‌های دیکر همراه برد و بشکار مشغولي نمود قباد دست بکمان کرد هر غلوله که بر کوش کورخری زد چون کور ز سم کوش خود را خارید به تیر سم او را بگوش او دوخت و چون دلارام تحسین طمع داشت دلارم گفت زهی و زرش ازین رهگذر ملک را کوفت عظم بخاطر راه یافت اتفاقا قادر ابساب شکاری در پی صیدی از خدم و حشم با دلارام دور افتاد تا رسیدند بصحرائی خوش و موضع دلکش فضا را از دور پیری در نظر ملک نمود که پشته خاری فراهم آورده میرفت

  خارکش پیری و با دلی درشت پشتهٔ خاری همی بر روی پشت  

ملک پیر را طلب نمود و از نام او استفسار فرمود پیر پشته خار بر زمین گذاشته خدمت کرد و گفت بنده را قبار خارکش میگویند ملک از سن او پرسید آن پیر بیان کرد موافق سن شهریار بود ملک متوجه دلارام شد و گفت سبب چه باشد که با آنکه سال و ماه و روز تولد من و این خارکش بیک ست من صاحب تخت و تاج و او بنانی محتاج درین اثنا جمعی از حکیم‌ها ملاذم رکاب دولت بودند ملک سبب حال را از ایشان بپرسید عرض کردند که طالع ملک و پیر خارکش هر دو حمل بودند اما میتواند بود که در خنک در خنک و اینحال نتیجه او بظهور رسیده دلارام گفت که مرا بخاطر رسیده که کدبانو در خانه نداشته ملک برآشفت فرمود که مگر این آسایش سلطنت که مراست بدولت تست که در خانهٔ منی من ترا باین پیر خارکش بخشیدم تا او را بدولت رسانی دلارام چون دانست که آن سخن خوب واقع نشد هر چند در اصلاح بکوشید مفید نیفتاد

  چون دید یکه زیبا نیامد سخن باصلاح بیهوده کوشش مکن  

پس دلارام رضا بقضا داد و ملک نقد عینه و زر بینه که در سپد بر او بود و دست او را بدست خارکش سپرد و بازگشت اما چون دلارام همراه خارکش شد پیر گفت ای نازنین مرا در خانه پیرزنی بدروی و ستیزه خوئی هست چون ترا ببیند ناخوشی خواهد کرد و بر تو زجر و خواری نماید دلارام گفت تو پدر منی و او مادر من و فرزندان شما برادر و خواهر من خدمن شما را بجان قبول دارم و اگر بانی خدمت لایق نباشم از بی‌طالعی من باشد. پیر را دل بر دلارام بسوخت و دست او را بگرفت و بخانه برد و بر زال خود سپرد و گفت این دختر را بفرزندی قبول کرده‌ام که خدمت خانه و فرزندان بتقدیم رساند دلارام پیش آمد و شرط اطاعت بجا آورد و ملایمت بسیار کرد به پیر زال را ازان مهری در دل افزود او را بفرزندی قبول کرد چون دلارام بخانه پیر درآمد زن او را دید از ناداری عریان و فرزندانش از گرسنگی گریان منزلی در عقیل ویرانی و خانه در کمال بی‌سامانی فرش منزل گلیمی چند از گسخته و متاع خانه استخوان ریزه سفال درهم ریخته در یک جا خر مرده افتاده و یکسو کوزه چند شکسته نهاده و اسباب مطبخ دو کاسه بود و یک دیک شکسته سه قاشق بود هر سه بند بسته دلارام دعا کرد و گفت اگر رخصت فرمائی خانه را صفائی دهم پیر زال گفت چنان کن دلارام برخواسته گلیم کهنه از خانه بدر کرده زمین را آب و جاروب کشید و سقف را از تا عنکبوت پاک کرده و گلیم را افشانده هر کدام را در موضع بیکدیگر گسترانید و پیش برابر رفت و سر عیال و اطفال را شست شوی داد و شانه کرد و شستن و پوشانیدن رخت ایشان بانواع خدمتکاری بجا آورد ‎راوی گوید چون دولت دلارام روئی به پستی ناد و قباد شهریار نقدینه‌اش را گرفته و بخانه پیر خارکش افتاد او را جهت نیک رو زد ید لعل قیمتی نهان بود و در موی خود بشته کرده بود هرگزش نمی‌گشودی بخاطرش رسید آنرا بفروشد و بهای آنرا صرف مایحتاج خانه نموده در سامان کوشد پس پیر خارکش را طلبید و گفت ای بابا در فلان بازار خواجه مالوف نام زرگریست او را ببین و دعای مرا باو رسانیده طلب نمای پیر رفت او را بدید و پیغام دلارام رسانید خواجه مالوف چون نام دلارام شنید بخوشحالی تمام از دوکان پائین دوم و سبب خوشحالی او آن باود که دلارام بیش هر چه جواهر و نقدینه دلارام در کا بودی آن خواجه زرگر بخدمت آورده خرید و فروخت نمودی در آن اوقات که ملک بر دلارام غصّه نمود خواجه مذکور نمیدانست که حال او بکجا رسیده باشد پریشان می‌بود چون او سلامتی حال دلارام خبر یافت دوان‌دوان همراه پیر خارکش بخدمت دلارام رسید و احوال باز پرسید دلارام بعد از گفتن حال و نمودن احوال آن لعل را از موی باز کرد و گفت ای خواجه مالوف تواند بود که در آن کوشی که این لعل را که جهت امروز نگاه داشته بودم بفروشی خواجه مالوف خدمت کرد و گفت که این لعل گران قیمت ست امروز کسی این را نتواند خرید اگر مصلحت باشد این را نگاه دارم و مبلغی یک لک تنکه رز سرخ بهر که گویند بسپارم دلارام قبول کرد و قرار داد که خواجه از کر لعل را نگاه داد و پیر خارکش را بخانه برده مبلغ یک لک تنکه رز سرخ بدهد اما چون خواجه مالوف زرگر قباد خارکش را بخانه برد مبلغ مذکور که از دلارام قبول نموده بر قباد شمرده داد قباد خارکش آن زر را گرفته از روی خوشحالی تمام بخدمت دلارام آورد چون آنمبلغ را قباد و زن و فرزندان او هرگز یکدرم ندیده بودند بمجرد دیدن آن زر از دل و جان محب و مخلص دلارام گردیدند روز دیگر دلارام پیر را طلبیده گفت که این مبلغ بیار و در نخاس ببر و بیست غلام زیبا و بیست الاغ توانا خریده بیار هر چه مصلحت را شید چنان کرده آید پیر روی بباز نخاس کرد بموجب فرمودهٔ دلارام غلامان و الاغان خرید بخدمت دلارام آورد دلارام گفت ای بابای من خدمت به پیری در تو اثر کرده و محنت شیب روی بتو آورده ترا تاب محنت نیست و از ترود حاصلی بجز از مشقت. این غلامان و الاغان را در دامن کوه که جنگل بسیار باشد مقرر نمائی و در آن موضع هموارده عظم تفحص فرمائی تا در ایام که تابستان ست هیزم جمع سازند و در مغازه اندازند که چون زمستان شود هیزم قدری یابد دران کوشیده که این هیزم‌ها را بشهر آورده به بهائی تمام فروشند. القصه پیر با بیست غلام و بیست الاغ در هیزم‌کشی مشغول شد و در دامن کوه مغازه پیدا ساخته تا دو سه ماه هیزم آنجا انداختند تا آن مغازه پر شد پیر خارکش پیش دلارام آمد و گفت ای دختر آن مغازه که هیزم می‌افکندم جای جمع کردن هیزم نمانده دلارام دانست که پیر از هیزم کشی بتنگ آمد گفت ای پدر بیش ازین در جمع کردن هیزم بکوش و چون زمستان شود آنچه جمع شده است بفروش تا فراخور فایده حاصلی شود هر چه در وقت تنگچه عمل کرده شود قباد خارکش او را دعا کرد بفراغ خاطر چند روز بسر برده شکر الهی بجا آورد دلارام دختران پیر را رشته چرخه تحریص نمود و یکان‌ یکان را تعلیم چرخه‌زنی میفرمود و سامان و سرانجام خانه را رهگذر واژه ناخوانا میکرد و بوجهی ترتیب میداد که از عمر معیشت پیر خارکش با اهل عیال ترفع واژه ناخوانا نمودند و بدولت او آسوده شکرگذاری قیام در اقوام می‌نمودند. راوی گوید که چون چند روز بدینمنوال گذشت روزی از روزها قباد شهریار بعزم شکار برکناره دشت و لاله‌زار گشت میکرد و اتفاقا باران شد چون آن مغازه که پیر خارکش دران هیزم جمع داشت نزدیک بود و پیشتر ملک بارها آنجا رسیده عزم آن مغازه کرد که خود را بآنجا رساند تا از باران در پناه باشد چون بر در آن مغازه رسید آن را سنگ چنین دید حیران بماند که سبب چیست باعث برای کیست بفرمود تا سنگ‌های را دور کردند دیدند که پر از هیزم است کله‌بانان آنجا حاضر بودند ملک از وی پرسید که هیزم‌ها را درین مغازه که جمع آورده کله‌بان دعا کرد و گفت که پیری هست بنام قباد خارکش این هیزم را در تابستان که چندان بها ندارد جمع کرده که در زمستان قیمت تمام بفروشد ملک دانست که قباد خارکش کدام است این همه تدبیرات دلارام ست بغایت غضب آمد بفرمود تا آتش افروختند و دران هیزم‌ها آتش افکندند همه سوختند اما چون فصل تابستان گذشت و موسم زمستان دررسید پیر با دل خوش و خورم با غلامان و الاغان متوجه مغازه شد چون بر در آن مغازه رسید هیزم را سوخته دید آتش در جانش افتاد و دود از دماغ او برآمد بر سینه سنگ‌زنان و گریه‌کنان و زاری پیوست چاره نداشت قضا را در آن مغازه کان طلا بود چون آتش در آن هیزم افتاد طلا آن کان آب شده بود و از آن سنگ برآمده فرو ریخته بود و شب‌تاب شده پیر چون آن طلا در نظر آمد سنگ تصور کرده بخاطرش رسید که چندین ازینها بخانه برد که جهت زیر چرخ نهد و غیر آن بکار خواهد آمد دو سه سنگ گرفته با دل ریش راه خانه پیش گرفت ‎قطعه

  دولت همه از خدای بیچون آید تا در حق هر بنده نظر چون آید  
  آنرا که خدای دولت خواهد داد ناگاه ز سنگ خاره بیرون آید  

چون پیر با دل پرغم بخانه رسید و دلارام او را پریشان حال دید احوال پرسید پیر گریان گریان آن سنگ سیاه را که آورده بود بر زمین نهاد و صورت حال گذشته شرح داد دلارام گفت که ای بابا غم مخور که آنچه نصیب ماست بما میرسد

  اینچنین باشد که یک در بسته شد صد دری دیگر برو اشکسته شد  

اما چون نظر دلارام بر سنگها افتاد گفت این‌ّها چیست پیر گفت در آن مغازه این سنگ‌ها که قبل از آن نبود دیدم بخیال آنکه شاید که در خانه بکار آیند آوردم دلارام یکی از آنها برداشت و توجه بران گماشت چون آنرا دید در گمان افتاد و سوزنی بر آن مالید ظاهر شد که طلاست از دیدن آن شادمانی کرد و شکر حق تعالی بجا آورد دلارام گفت که ازین سنگ دیگر هست به پیر جواب گفت که ازین ممر جنس سنگ دران مغازه بسیار و برین رنگ آنجا بیشمارست دلارام دانست که آنجا کان طلا بود چون حرارت آتش بسنگ رسید طلای آن بگداخته و ریخته شد گفت ای پیر پدر با غلامان و الاغان برو و ازین جنس سنگ خورد و کلان هر چه باشد بیاور پیر گفت ای دختر این سنگها بچه کار میآید دلارام گفت در کار است پیر رفت و دران مغازه سنگ طلا بسیار بود. بیکبار آوردن آن دشوار نمود چون دو سه بار از آن سنگها آوردن بتنگ آمد و گفت ای دختر بس نیست که اگر بیش از این بیارم الاغان زبون گردند تا سنگها بیهوده خواهند کشم و همه مجروح خواهند شد دلارام را خنده گرفت سر در گوش پیر نهاد و گفت که سنگها طلاست و جزوی دران بهای هزار الاغ پیر را خوشی و اتمام و شکفتی لاکلام داده روی براه کرد و آنچه در آن مغازه از آن سنگها یافت همدران چید و بخانه آورد ‎القصه چون طلا آن مغازه تمام بخانه آمد دلارام پیر را طلبیده بر خواجهٔ مالوف زرگر فرستاد که او را بآدم و کوره بیاورد چون خواجهٔ مالوف آمد دلارام گفت که ای خواجهٔ مالوف قدری طلاست سیه‌تاب دارم می‌خواهم که آنرا بگدازم خواجهٔ مألوف قبول کرد و بگداختن طلا اشتغال نمود فرمود آن طلا را بگذاخت و بر محک امتحان زد طلا یافت در غایت زیبائی و زری در نهایت اعلائی دلارام خوش شده آنقدر که لایق بود از آن طلا بگداخت و فروخت و لعل خود را که پیش خواجهٔ مالوف گرو بود زر آنرا بداد و بتصرف خود آورد و باقی زر در صندوق انداخت بعد از آن دلارام به قباد خارکش گفت ای پدر ما مرا درین شهر بودن مناسب نیست چند راس اسب و استر و اشتر می‌باید خرید و پاره متاع و اجناس گرفته متوجه سفر می‌باید گردید ‎القصه امتعه و اقمشه زیبا بسیار و اسب و استر و اشتر و خدمتکار بهم رسانیده از مداین متوجه کوفه شدند پس چند روز قباد و دلارام با توابع راه می‌بریدند بشهر کوفه رسیدند پس بشهر درآمدند و در سرائی خوش و منزل دلکش فرود آمدند و بار گشودند و چون از رنج راه برآسودند بخرید و فروخت و دادستد اشتغال نمودند و چون دلارام در هر کار بصیرتی تمام داشت از روی ملاحظه بآهستگی طلاع میفروخت و متاع و اجناس مناسب که میدید از اقمشه زیبا و جواهر نادر و بردهٔ نیکوصورت رعنا و اسپ و اشتر میخرید چون بدین نمط مدت یکسال گذشت دلارام به قباد گفت که وقت آن شد که بمقام معهود و مسکن مألوف مراجعت کنم قباد سر اطاعت فرود آورده قرار بر آن داد هر چه فرمائی بجان فرمان برم پس از آن مقام با مال و منال تمام بار سفر بصد هزار کر و فر بستند چهارصد قطار شتر را زیر بار کشیدند و چهارصد غلام ترک و حبشی را بر شتران سوار کرده متوجه شهر مداین گردیدند بعد از طی منازل بشهر مداین نزول نمودند و نزدیک شهر منزلی خوش کرده بار گشودند خبر در شهر مداین افتاد که قبادنام تاجری با مال و منال تمام از کوفه میآید تاجران را خبر شد خواجه قباد را استقبال کردند چون قباد در کار بی‌مشورت دلارام شروع نمی‌نمود و به دلارام جهت چگونه‌گی سلوک با تاجران مشورت فرمود با ایشان احسان بسیار و مردمی بیشمار می‌باید کرد و پس خواجه قباد ازو تحفه لایق و متاع و اقمشه موافق چندان به تاجران پیشکش نمود ایشان میمون شدند بعد از آن ایشان خواجه قباد بازرگان را و عزاز و اکرام هر چه بهتر سوار کرده روی بشهر نهادندن و از حیث او و توابع و لواحی منازل خوب و ساکنین مرغوب پیدا ساخت او را بمعه خدم و حشم فرود آوردند و لوازم تعظیم و مراسم تکریم بجا آوردند بعد از آن خواجهٔ قباد باشارت دلارام آن منزل را خرید نمود آن همه را در مقام تعمیر گردید که استادان شیرین‌کار و معماران نادره‌کردار از خانه‌های عالی بطرح خانه قباد شهریار طرح اندازند و منازل رفیع و عمارات منیع بطراز کاخ و ایوان کیوان برافرازند پس به قباد گفت ای بابا تحفه و هدیه برداد و بخواجه ارقش وزیر را ملاذمت کن و عرض نمای که بنده را آرزوی ملاذمت پادشاه است امید که بعنایت نواب بآن سعادت عظیم مشرف گردم خواجهٔ قباد تحفه‌های لایق و هدیه‌های موافق گرفته بخدمت ارقش وزیر رفت و بعد از گذرانیدن اظهار آرزوش خود کرد و اگر چه ادای کلام او دانست که مردی کمال است اما آنچه که مال دنیا را میل بدنیاست لوازم تعظیم او بجای آورده قبول اینمعنی نمود بخدمت قباد شهریار رفته بعزت قباد تاجر فرمود ‎القصه روز دیگر خواجه ارقش و خواجهٔ تاجر متوجه قباد شهریار گردیدند تحفه‌های او را که مشتمل بر اجناس گرانمایه و جواهر قیمتی که بود گذرانید قباد شهریار خواجهٔ تاجر را حرمت داشت در تلطف او افزود ویرا بجائی نکو داده به تبرکی نباتی عنایت فرمود و پیر خارکش چون هرگز چشم بر صحبت پادشاهانه نه‌انداخته بود و آداب صحبت بزرگان نشناخته ازان نباتها را یک‌یک در دهن انداخت تا همه را بخورد اهل مجلس آن را میدیدند و نگاه میکردند چون پیر از مجلس بیرون آمد و بخدمت دلارام آمد از چگونگی گذشتن صحبت و لطف قباد شهریار پرسید بر آنچه گذشته بود صورت مجلس را نقل نمود دلارام بخندید و گفت ای بابا قباد شهریار نباتی که بشما لطف کرده بود خوردن آن تمام در مجلس لایق نبود پیر گفت چه بایستی کرد گفت چون پادشاه اینطور لطفی کند در گوشه دستار آنرا جائی می‌باید داد قباد خدمت کرد و گفت من‌بعد چنین کنم چون بار دیگر قباد بخدمت قباد شهریار رسید و در صدر مجلس جای یافت بعنایت پادشاهانه سرفراز گردید سالار خوان هر گونه خوردنی حاضر کردند طعام‌های رنگ‌رنگ بمجلس درآوردند اتفاقاً ملک شاه کاسه جوتره از پیش خود پیش خواجه قبار تاجر فرستاد پیر را سخن دلارام یاد آمد در آن کاسه جوتره هرچه بود گرفت و بر سر دستار خود فرود برد چنانکه شوربای آن بر سر روی او چکیدن گرفت اهل مجلس بخندیدند یکی گفت ای خواجه اینچه فعلی است در جواب گفت باکی نیست تبرک پادشاه است چون از صحبت برگشت و قباد خارکش بمنزل آمد جوتر‌ه‌ها که در سر و دستار داشت بیرون آورده پیش دلارام گذاشت دلارام پرسید که این چیست پیر گفت ای جان با ما گفته بودی که هرچه پادشاه لطف کند در سر و دستار باید نهاد چون بتبرک بود بخدمت آوردم دلارام از خنده سست شد و گفت من مثل نبات چیزی را گفته بودم نه جوتره پیر گفت باری اهل مجلس را از کار من بسیار خوش آمد و خندان شدند چون دلارام بی‌عقلی او را دید و بدانست و سر می‌جنبانید و هیچ نگفت ‎القصّه چون چند گاهی برین بگذشت . عمارات دلارم بطراز خانه قباد شهریار طرح انداخته بود باتمام رسید دلارام پیر را گفت که ای بابا داعیه چنان است که پادشاه را بمهمانی بخانه خود آوریم پیر گفت بکدام وسیله درین فهم شروع توان کرد بچه‌ گونه این مدعا بعرض پادشاه توان رسانید گفت برو با تحفه و دینار خواجه ارقش را به این عرض کن که هفتاد سال از عمر من گذشته و الات بزرگ و مهملات کوچک مال و نعمت بسیار ارزانی داشته است وارثی ندارم چنان در دل گذشته و در خاطر متمکن گشته که احوال خود را بمقام پیشکش پادشاه نمایم بشرط انکه لطف نموده پیر غلام خود را بنوازد و در خانه بنده را بشرف قدم مشرف سازند تا موجب افتخار و سبب اعتباراتی بیمقدار شده نام نیکو یادگار بماند.

  همه کاری چنان ناموس نام است واگر نه نیم نان روزی تمام است  

پیر قبول کرد و بار دیگر بخدمت خواجهٔ ارقش رفت و بعد از گذرانیدن تحفه اجناس خود معروض داشت خواجهٔ ارقش قبول اینمعنی نموده بخدمت قباد شهریار رفت و عریضهٔ قباد تاجر بذروهٔ عرض ملک رسانید بلک استدعای او بعره اجابت مقرون واژه ناخوانا وعده فرمود که فلان روز بخانه قباد تاجر خواهم رفت دلارام چنانکه باید و شاید بکرد روز موعود ملک با بزرگان دولت بخانه قباد خارکش تشریف آورد چون عمارت خانه او را که مبنی بر طرح خانهٔ خودش بود دید آنرا لایق تجار ندانسته متعجب گردید ‎القصه پیر خارکش بفرمود دلارام پای‌انداز لایق فراست و در آداب خدمت و قداعد میزبانی دقیقع نامرعی نگذاشت و بعد از رسوم ضیافت و طریق مهمانی آنچه اجناس و امتعه بیعدد و زر و گوهی بیرون از حد و غلامان زیباروی سیمین‌اندام و اسبان تیزکام زرین‌لجان و اسبان بادپای صحرانورد و شتران کوه‌کوهان نوزد که داشت پیشکش قباد شهریار نمود و بعد ازان قباد خارکش بفرموده دلارام عرض کرد که چند کنیزک صاحب‌جمال واژه ناخوانا پیشکش شهریار دارم که در حرم‌سرای تشریف اورند تا در خلوت آنها را بنظر اشرف درآورم بدیع نخواهد بود پادشاه بحرم دلارام درآمده نشسست و قباد خارکش پنجاه کنیزک رعنا که یکی از آن جمله دلارام بود بخدمت ملک حاضر ساخت چون نظر قباد شهریار بر دلارام افتاد بشناخت و چنان بخاطر رسانید چون دلارام تاب فلاکت پیر خارکش نه‌آورده خود را بفروخت داده پیرخارکش او را باین تاجر فروخته باشد ملک گفت ای دلارام تو بدست این خواجه چون افتادی دلارام زمین خدمت ببوسید و گفت این خواجه تاجر همان پیر خارکشی ست که بنده را باو بخشیده بودید قباد شهریار حیران ماند و دلارام را یپش طلبید و از روی مرحمت احوال پرسید دلارام از اول تا آخر آنچه گذشته بود شرح کرد ملک آفرین نمود بطریق سابق محبت باو پیدا کرده ملتفت شد سپس قباد شهریار باز دلارام را حرمت داشته بحرم خاص خود فرستاد و در سلک دیگر حرم‌ها که غیرت خورشید در شوگ قمر بود معظم گردانید و پیر خارکش را انعام عام و اکرام محظوظ و بهرمند ساخت وظیفه محنت او و اهل عیال او مقرر فرمود تا بقیه عمر از دولت دلارام از روی فرخنت برفاهیت تمام روزگار گذرانید.

  کردش از لطف وجود خوشنود در جهان تا که بود او خوش بود  

اما راوی می‌گوید که بعد از مدتی قباد شهریار با دلارام بعیش‌ها گذرانیده تلافی ایام گذشت وقتیکه بعزم سیر و شکار بکماه از شهر مداین بیرون برآمده بود و سیرکنان هردم صیدی می‌انداخت و هر ساعت زبینی آرام گاه می‌گماشت در اثای سیر بکنار سبط که موضعی در نهایت خورمی و واژه ناخوانا در نهایت مرغوبی بود در رسید چون مرغزار که رشک فروش بود پسند طبع ملک گردید ملک را در خاطر افتاد که بر لب سبط باغی را طرح اندازد در همان جا برگ عیش و نشاط بسازد پس بفرمود که استادان طراز بطالع سعد و بساعت نیک طرح باغ عظیم افکنند و چون در آن باغ داد مظلومان میرسید آنرا باغ داد نام نهادند و اکنون بغداد معروف و مشهور است پس قباد شهریار بفرمود که بارگاه و خیمه و خرگاه بر پای کردند چون در مقام عیش و عشرت بود اشارت کرد که تا ساقیان سیمین‌ساق در گردش درآیند و فرمود یکی از امرا و ارکان دولت بر اطراف باغ داد داروغه سازند و دران عمارت طرح اندازند چون اهتمام و اتمام آن درست حکم فرمود که اجوره گلکار و مزدور آنچه در مداین مقرر است تا ده بیست نمایند تا از اطراف و جوانت عمله و فعله بیایند چون حکم تضاعف بفرمود اینخبر باطراف و اکناف رفت از هر جانب استادان و گلکاران و مزدوران و بیلداران روی بجانب بغداد نهادند و هنرمندی در باغ داد بدادند ‎راویگوید که در کوفه مردی بود از نسل جاماسب بخت‌خیال نام از غرور نسبت مال و حسب در زمین دل بر جلال واژه ناخوانا بنشاند و از هنر و قابلیت بی‌بهره ماند تا داشت خرج می‌نمود چون مال از دست برفت او را حیرتی بر حیرت اقزود که بکدام قابلیتی وجه معیشتی پیدا کند و بچه کسب اوقات گذاری که ازان چارهٔ نیست بهمرساند فضیلتی که تخم مهری در دل بکارند و نه هنریکه بهره‌ٔ بدست آرد آخرالامر بحمال‌گری قرار داده هر روز روی به بازار کردی بوسیله حمالی قوت لایموت بدست آوردی از قضا شبی از شبها بر بستر راحت غنوده بود و دیدهٔ ظاهر بسته دیدهٔ باطن برگشوده در واقعه دید که بر بالای سنگ بزرگ نشسته بود و چهل چشمه از آن سنگ جاری شد بر اطراف رفتی و چون از خواب بیدار شد با زن خود گفت که چنین خوابی دیده‌ام زن گفت آب روشنائی است خیر خواهد شد علی الصباح بخت جمال ببازار رفت و صورت واقعه را با معّبر عرض کرد معَبر گفت که این خواب خوبست اما تا چهل روز ترا از خانه بیرون نمی‌باید که آید اگر بیش ازین متوجه بیرون شوی کشته شوی و از حیات مایوس شوی کشتن را آماده باید بود بخت حمال بخانه آمد و بزن حال نیاورد و در کنج خانه بنشست و هر روز که از موعد چهل روز گشت خطی بر دیوار می‌کشید تا حساب غلط نشود

  او سعی همیکرد و قضا پیش همی گفت بیرون ز کفایت تو کاری دگر است  

از قضا چون مدت ده روز شد زن از نادانی بتنگ آمد بخاطر او رسید که سخن معَبر نصَ قاطع است کاری می‌باید کرد که بخت حمال زودتر بیرون رود و همه روز بخت جمال خطی می‌کشید آن زن نیز خطی می‌کشید چون بیست و پنجروز شدند چهل خط در دیوار ظاهر شد بخت جمال حساب غلط کرده روی ببازار نهاد و در موضعی که جای حمالان بود بایستاد چون بر خلاف معهود هیچکس را از حمالان آنجا ندید سبب نیامدن ایشان از مردم بپرسید که قباد شهریار باغی در کناه شط بنیاد نهاده و اجوره مزدور ده‌بیست حکم کرده حمالان در بر آن سفراند که آنجا روند و ازین حیث ببازار نیامده‌اند بخت جمال در بازار گردید چندین از سپاهیان که محتاج سفر بودند دید و احوال ایشان پرسید ایشان گفتند فردا متوجه باغ‌داد داریم بخت حمال گفت که مرا هم داعیه آمدنی است گفتند اگر راست میگوئی برو سامان سفر کرده بیا اگر باین جمع که بر واژه ناخوانا هست همه میروند همراه باشی پس بخت حمال بیلی بهمرسانیده بخانه آمد و مهم رفتن خود با زن مشورت کرده پس گفت آن بخت حمال چون این حمالان از شهر بیرون خواهند رفت کار ترا رواج پیدا خواهد شد مناسب چنان ست که پای در دامن قناعت کشی و بواسطه روزیکه مقرر است رنج سفر و پرایشان گذاشتن اهل عیال را اختیار نکنی هر چند زن در رفتن او مبالغه و الحاح نمود عزم آنسفر جزم کرد و زن جامله بود گفت ای بخت حمال مرا با وجود اینحال که صد پریشانی هست یکه میگذاری که تو میروی میترسم که مضمون آنکه گفته‌اند

  به‌بین آن بی‌حمیت را که هرگز نخواهد دید روی نیک‌بختی  
  تن‌آسانی گزیند خویش‌تن را زن و فرزند بگذارد بسختی  

عمل نموده بخت حمال بر بخت خود نگریست و زن را تسلی داده قسم یاد کرد که اگر در آمدن دیر شود زودتر خرجی فرستم پس زن را واداع کرد و همراه همرهان روی براه نهاد ‎القصه بخت حمال و همراهان چون متوجه باغ گردیدند بعد از چند روز که مراحل بریدند صبحی بمنزل رسید اتفاقا چندین از مردم خواجه ارقش که طالب مزدور بودند بایشان بازخوردند و ایشانرا بباغی که خواجه ارقش طرح انداخته بود بردند چون بخت حمال پرزور بود و توانا بود با رفیقان دیگر بزورزمائی پای افشرده کاری کرد و سه کس آنروز کار کردند او تنها از همه پیش بود و خواجه ارقش نیز بباغ می‌آمدی بکار هر کس می‌پرسید آنروز چون برسم معهود آمد و کار بخت حمال را از همه بیش دید او را تحسین فرمود و حال پرسید که چه کسی بخت حمال گفت مرد غریب‌ام و از بخت بی‌نصیبم و اهل عیال در کوفه دارم و از الطاف خداوند امیدوارم که امر فرمایند که آنچه مزدوزی بنده شود میران عمارت نگاهدارند تا بدولت خداوند یکجا باهل عیال فرستم خواجه ارقش استدعاء او را قبول نموده حکم کرد که نگهدارند و بفرمود که از مطبخ خاصه یک واژه ناخوانا طعام نیز باو دهند تا از آنکه مبلغ مزدوری اوست خرجی واقع نشود بعد از چند روز که بخت حمال در کار آن و مزدوری را صرف نمی‌نمود از قضا روز جمعه که همه کس در سیر بودند بخت حمال با خود گفت که این زمان بیکار نباید نشست در باغ باید رفت سبب معیشت همین س خرجی بهم می‌باید رسانید پس بی‌رخصت در باغ درون رفت و بجّد تمام و جهد مالاکلام بیل زدن گرفت در اثنای بیل زدن سر بیل بخت حمال محکم شد بطریقیکه هر چند زور کرد برنیامد دست از بیل بازداشت و چون در آن زور بیل و کلنگ بیکار بسیار بود کلنگ دیگر گرفته خاک را دور کرد ملاحظه کرد بیل او در سنگ عظیم محکم شده بود از اطراف و جوانب سنگ را خالی کرد و بمشقت بسیار و زحمت بیشمار سنگ را متحرک ساخت کرده از جای برداشت در ته آن سنگ نقیبی ظاهر شد و دران زمین مرتب یافت قدم نهاد و در آن زمین زرینه فرو شد چهار صفحه دید که در غایت استحکام در زمین مرتب کرده‌اند در میان چاهی مغاک فرو برده و سنگ آورده و در هر صفحه در خم خسروانی پر از زر و گوهر زنجیرها کشیده و در زیر هر خم خشتی از زر سرخ نهاده و بر زیر هر خم خشت و آفتابه گوهر شب چراغ مانده بخت حمال چون آنها را دید بغایت حیران ماند و در تحیر دور و دراز افتاد که آن گنج چه کند نه قدرت آن که خود صرف نماید و نه قوت آن که بعرض پادشاه رساند اخر الامر بعد از فکر بسیار رأی او بران قرار گرفته که چون وزرای امینانند این صورت را با ارقش وزیر باید نمود پس بیرون آمده همان سنگ را بر سر نقب گذاشت و گلبانگ بر قدم زد و متوجه بخدمت ارقش گردید چون بدر قصر ارقش رسید بدربان گفت که واجب العرض دارم که هیچکس محرم آن نیست و میخواهم بعرض نواب رسانم دربان او را مانع آمده چوبی سخت برو زد و گفت که غریب جوابی که خود سخن خود را عرض خواهم کرد بخت حمال فریاد برآورد قضا را ارقش در بالاخانه بود و آن حال مشاهده نمود یکی از خاصان خود را پائین فرستاد که حقیقت حال تحقیق کند دربان گفت که مزدوری آمده است میگوید که سخن دولت خانه دارم و می‌خواهم که خو بعرض بنواب رسانم ارقش حکم کرد که او را مانع نیاآئید تا درآمده مهم خود را عرض نماید چون بخت حمال درآمد و زمین ملاذمت ببوشید خواجه ارقش بفرمود که تا مردم را دور کردند و حال پرسید بخت حمال دعا کرد و گفت الخداوند در باغ شما بشغل بیل‌داری مشغول بودم در اثنای بیل زدن یقینی ظاهر شد چون در آندم گنج عظیم پدید آمد تقصیل خم‌ها پر از زر و گوهر و آفبابه زر عرض رسانید ارقش حیران بماند پرسید که آن کنج کجاست بخت حمال گفت با بنده همراه شوید تا شما را بنمایم ارقش غلام چالاک نام که معتمد و محرم خاص او بود و مهمات مشکل باو میفرمود با خود همراه گرفته از عقب بخت حمال روان شدند چون بدان موضع رسید بخت حمال آن سنگ را برگرفت و ایشانرا در نقب درآورد چون ارقش زیرزمین آن گنج را بدید که در روی زمین کسی را روزی نکرده‌اند متعجب شد و طمعش در حرکت آمد با خود گفت که چنان کنم که مفت بدست آید و رایگان از دست دادن خلاف عقل است و اگر این دو کس چون گواهانند مبادا که موچب رسوایی شود پس آن بدبخت بی‌باک باتفاق غلام چالاک بخت حمال سیاه‌بخت را بربست و بفرمود که ای غلام سر او را از تن جدا کن چون بخت حمال دید که تعبیر معّبر بظهور رسید فریاد برآورد که ای ارقش من بتو بدی نکرده‌ام بلک کمال دوستی بجا آورده‌ام

  تو دوست بدان و دشمن خود گیر مرا کس دوست خویشن چنین زاد کشد  

هر چند فریاد برآورد فریاد او بجایی نرسید و جوابی که موجب خلاصی شود نشنید اخرالامر رضا بقضا داده گفت امیدوارم که کسی با بی بِیِکسان داد مرا از تو بستاند و مکافات آنچه بمن غریب میکنی بزودی بتو رساند ای ارقش چون مرا میکشی از آنچه حق در دست تست باهل عیال من که در کوفه قوت یکشب ندارد برسانی حق بمحقی رسانیده باشی و الا تو دانی و بگویی در خانه من که شوهر تو چاکر سوداگر شده مهلت شش ماه بملک خوارزم رفت و این زر بر تو فرستاده است و چنان گفته است اگر پسری زایی او را بزرجمهر نام کنی و پرورش او را واجب کنی و اگر دختر زایی او را تو دانی. ارقش وزیر نصحیت او را قبول کرد بفرمود که با غلام خون او ریخته و تن او را در آن چان که دران بود انداخت بعد از آن ارقش در فکر شد و تدبیر کرد و در دراز افتاد که بکدام حیل دا دفع غلام شود تدبیر جر دو بکدام مکر او را هم از پای درآورده شود اخرالامر مکری اندیشید و در اثنای آنکه غلام را بحرف مشغول میداشت بلطف تملق تخم مهر در دل او میکاشت از غلام که عمیق آن چاه چه‌مقدار باشد غلام بیچاره سر در چاه کرد که ملاحظه نماید ارقش خنجر از میان کشیده در عقب او درآمد و چنان بر سرش زد که سر خنجر از سینه‌اش بیرو آمد آن غلام را نیز هلاک کرده در چاه انداخت چون ارقش از مهم بخت بخت حمال و غلام پرداخت و خاطر از آن هر دو جمع ساخت از آن کنج خانه بیرون آمد و همان سنگ را بر سر آن نقب گذاشت و روز دیگر بر سر آن سنگ قرار گرفت بفرمود که عمارتی در کمال استحکام در آن مقام از روی اهتمام بنیاد کرده چون ارقش کار هر دو ساخت و از هم کنج و اندیشه آن عمارت بازپرداخت بخاطرش التماس بخت حمال رسید بفرمود که مبلغ یکهزار درهم زر همیان کردند و بحضور آوردند پس پیاده معتمدی را طلبی و باو گفت که در کوفه برو و خانه بخت حمال را تفحص نمایی و این مبلغ را بعیال او داده قبض گرفته بیای آن پیاده متوجه کوفه شد ‎راویگوید: که آن بخت حمال از کوفه سفر کرد و دیر مدتی برآمد و چیزی از وی خرجی نرسید زن او جبه از بخت حمال برداشته بمزدوری اوقات گذرانیدی بهزار محنت روزی بشب رسانیدی تا آنکه وضع حمل او به نزدیک رسیده و بواسطه درد کشیدن جهان در نظرش سیاه و تاریک گردید هر چنده بهمسایه‌گان عجز و زاری کرد و اضطراب و بیقراری نموده که از برای خدا با من یاری کنید و ساعتی طریقه دوستداری بجا آرید که رنجور و غریبم و از بخت بی‌نصیبم هیچکس بر وی روی از مرحمت بر روی نگشود.

  بگریه هر کرا در پا فشاری بخنده بر سر او پا نهادی  

و گفتند یکه قابل عذاب جفائیم که دایه‌گی زن بخت حمال نمائیم آری هر کرا روزگار ازو برگشته است تازی بزیر او خر کشت چون آن عاجزه از همه مایوس گشت در خانه بنشست و در خانه بربست دل بخدای ببست که شخصی در زد و گفت چه کسی آن شخص گفت که از پیش بخت حمال آمده‌ام و مبلغ یک هزار درهم بجهت تو آورده‌ام در باز کن که مبلغ را بتو سپارم و قبض وصول گرفته رو براه آورم زن با دل خوشحال به پیش در دوید و گفت ای شخص چون من درینخانه تنهایم چون سوی نامحرمی در یک مناسب است که از شکاف خانه زر را تسلیم نمائی و روی براه مانی که خدایت خیر دهاد و دران اثنا همسایه‌های بیمروت ازین حقیقت بخانه بخت حمال دویدند و آن غریب را از چگونگی بار گران حال پرسیدند و سبب آن بود که چون قاصد ارقش بکوفه رسید و در همه جا حال خانه بخت حمال پرسید چون بخانه بخت حمال رسید روی آنجا آورد و از همسایه‌گان تفحص کرد پرسید که چه کاری که مبلغ یکهزار درم بخت حمال فرستاده است که بعیال او دهم همسایه‌گان چون نام زر شنیدند یکدیگر را خبر کردند و در خانه بخت حمال جپت ثریا جمع کردند ‎القصه زن بخت حمال با ایشان آشفتگی کرد و شکر الهی بجا اورد و درین اثنا وضع حمل شد.