حاجی آقا
حاجی آقا به عادت معمول، بعد از آنکه عصازنان یک چرخ دور حیاط زد و همهچیز را با نظر تیز خود ورانداز کرد و دستورهایی داد و ایرادهایی از اهل خانه گرفت، عبای شتری نازک خودش را از روی تخت برداشت و سلانه سلانه دالان دراز تاریکی را پیمود و وارد هشتی شد. بعد یکسر رفت و روی دشکچهای که در سکوی مقابل دالان بود نشست.
سینهاش را صاف کرد و دامن عبا را روی زانویش کشید. مچ پای کپلی و پر پشم و پیلهٔ او که از بالا به زیرشلواری گشاد و از پایین به ملکی چرکی منتهی میشد، موقتاً زیر پردهٔ زنبوری عبا پنهان شد. محوطهٔ هشتی آب و جارو شده بود. اما چون همسایه لجن حوضش را در جوی کوچه خالی کرده بود، بوی گند تندی فضای هشتی را پر میکرد.
حاجی آقا بهعصایش تکیه کرد و با صدای نکرهای فریاد زد:
— مراد! آهای مراد؟…
هنوز این کلمه در دهنش بود که پیرمرد لاغر فکسنی، با قبای قدک کهنه سراسیمه از دالان وارد شد و دست به سینه جواب داد:
— بله قربان!
— باز کجا رفتی قایم شدی؟ لنگ ظهره… در را پیش کن، بوگند لجن میآید.
مراد در را پیش کرد و با لحن شرمندهای گفت:
— قربان! زبیده خانوم سرش درد میکرد، به من گفت برم یک سیر نبات بگیرم.
— مرتیکهٔ قرمساق! کی به تو اجازه داد؟ پنجاه ساله که در خونهٔ منی، هنوز نمیدونی باید از من اجازه بگیری؟ الآن من از پیش زبیده خانوم میام، از هر روز حالش بهتر بود، چرا به من نگفت که سرش درد میکنه؟ اینها غمزهٔ شتریست. خوب دندانهای منو شمردهاید! با اینهمه قند و نبات و شکرپنیر که توی این خونه میخورند مثل اینه که اهل این خونه کرهٔ دریایی هستند، همه با نقل و نبات زندگی میکنند! بروید خونهٔ مردم را ببینید. یک روز به هوای سردرد، یک روز به بهانهٔ مهمان، یک روز برای بچه! پول را که با کاغذ نمیچینند. اگر سرش درد میکرد، میخواست یک استکان قنداغ بخوره… این زنیکه همیشه سردرد مصلحتی دارن…
— قربان قند نبود.
— باز پیش خود فضولی کردی، تو حرف من دویدی؟ چطور قند نبود؟ صبح زود من کیلهٔ قندشان را دادم، حالا میخوان ناخونک بزنند. اگر یکی بود دو تا بود آدم دلش نمیسوخت. هشت نفرند که با هم چشم و همچشمی دارند. حلیمه خاتون که پناه بر خدا! منو به خاک سیاه نشاند. هی نسخه بپیچ، نه بهتر میشه نه بدتر. معلوم نیست چه مرگشه… میدانی؟ زیاد عمر کرده…
حاجی چشمهای مثل تغارش را ور درانید و سرش را از روی ناامیدی تکان داد:
— آدم که کارش به اینجا کشید، بهتره که هرچه زودتر زحمت را کم بکنه… اسباب دلغشه شده… اینها همه از بدشانسی منه! از صبح تا شام جان بکنم، وقتی که میرم تو اندرون یا باید کفش و کلاه بچهها را جمع بکنم، و یا دعوای صیغه و عقدی را و یا کسالت حلیمه خاتون را تحویل بگیرم! مثلاً این هم راحتی سر پیری من شده! تو دیگر خودت بهتر میدانی… آقا کوچیک را چقدر خرج تحصیلش کردم، فرستادمش فرنگستون برای اینکه پسر اول بود و بعد از آن همه نذر و نیاز سر هشتا دختر خدا بهم داده بود و میبایست در خونهام را واز بکنه. دیدی چه بهروز من آورد؟ امان از رفیق بد! یک لوطی الدنگ بار آمد. تو که شاهدی، من وادار شدم که از ارث محرومش بکنم. هی قمار، هی هرزگی؛ من که گنج قارون زیر سرم نیست. همه چشمشان به دست منه، سر کلاف که کج بشه، خر بیار و باقالی بار کن. من با این حال و روز خودم یک پرستار لازم دارم. بنیهام روز به روز تحلیل میره، این ورم بیضهٔ لامصب، این حال علیل! امروز که سرم را شانه زدم یک چنگه مو پایین آمد…
مراد دزدکی به فرق طاس حاجی نگاه کرد، اما به این حرفها گوشش بدهکار نبود. هر روز صبح زود از این رجز خوانیها تحویل میگرفت و مثل آدمی که ادرار تند دارد پا بهپا میشد و منتظر بود که کی حمله متوجه او خواهد شد. اما حاجی که سردماغ بهنظر میآمد، مثل گربه که با موش بازی میکند، هی حرف را میپیچاند. تسبیح شاه مقصودی را از جیب جلذقهاش در آورد و گفت:
— شما گمان میکنید که پول علف خرسه. یادش بخیر! دیروز توی کاغذ پارههام میگشتم، یک سیاهه پیدا کردم. فکرش را بکن سیاههٔ مرحوم ابوی بود. بیست نفر از وزرا و کلهگندهها را به شام دعوت کرده بود. میدانی مخارجش چقدر شده بود؟ شش هزار و دو عباسی و سه تا پول. امروز بیا به مردم بگو زمان شاه شهید خدا بیامرز! با جندک خرید و فروش میشده. کی باور میکند؟ من هیچوقت یادم نمیره، خونهٔ مرحوم ابوی یک بقلمه درست کرده بودند؟ هیچ میدانی بقلمه یعنی چی؟ بوقلمون را میکشند، میگذارند بیات میشه، بعد اوریت میکنند و تو شیکمش را از آلو و قیسی پر میکنند، آن وقت توی روغن یک چرخش میدهند و میپزند. این بقلمه را همچین پخته بودند که توی دهن آب میشد، آدم دلش میخواست که انگشتهاشم باهاش بخوره. آب دهنش را فرو داد و چشمهایش به دو دو افتاد). خوب، من بچه سال بودم، شبانه بوقلمون را از زیر سبد روی آب انبار درآوردم و نصف بیشترش را خوردم. خدایا از گناهان همهٔ بندههایت بگذر!…
فردا صبح، روز بد نبینی، همینکه مرحوم ابوی خبردار شد، یک دده سیاه داشتیم، اسمش گلعذار بود، انداختن گردن اون. داد آنقدر چوبش زدند که خون قی کرد و مرد. اما من مقر نیامدم، کسی هم نفهمید که من بودم. پشتش هم اسهال خونی شدم و تو رختخواب خوابیدم.
توی دستمال فین پرصدایی کرد:
— آن وقت بوقلمون یکی سه عباسی بود. زمان شاه شهید خدا بیامرز! مثل دیروزه، هزار سال پیش که نیست زمان کیکاووس و افراسیاب که نیست. من هنوز همهاش یادمه، مثل اینکه دیروز بوده. آن وقتها مردم پر و پا غرس پیدا میشدند، همه بابا ننهدار بودند، مثل حالا که نبود. شاه شهید خدا بیامرز! همیشه مرحوم ابوی را بالای دست حاجی میرزا آقاسی مینشاند، آن روزها که سیاست مثل حالا نبود. یک چیزی میگم یک چیزی میشنوی. گمان میکنی مرحوم حاجی میرزا آقاسی کم کسی بود؟ تمام سیاست دنیا مثل موم تو چنگولش بود. دیروز وزیر مالیه منو احضار کرد، دیدی که اتومبیلش را دنبام فرستاد. خوب، پیشترها در خونهٔ مردم واز بود، دست و دلواز بودند، حالا دیگر آن ممه را لولو برده. یک چیزی بهت میگم نمیدانم باورت میشه یا نه. چایی که آوردند، خودش پاشد رفت قندان را از توی دولابچه درآورد و گفت: من امتحان کردم، یک حب قند هم این استکانها را شیرین میکنه. هرچی باشه خوب به آدم برمیخوره. راستش من چایی تلخ را سرکشیدم. آن وقت دو ساعت پرت و پلا نقل کرد که کلهام را ترکاند و صد جور خواهش و تمنا کرد که کوچکتر از همهاش دویست تومن میارزید. اما با وجودی که میدانست که من دودیام نگفت یک غلیان برایم بیاورند. میدانی اینها سر سفرهٔ باباشان نان نخوردند. اما بیا باد و بروت و فیس و افادهشان را تماشا کن! مثل این که نوهٔ اترخان کهکه ورچین هستند! مرحوم ابوی از اعیان درجهٔ اول بود، سفر قندهار سه من و یک چارک چشم درآورد. وقتیکه برگشت حاجی میرزا آقاسی کتش را بوسید و یک حمایل و نشان بهش داد. همیشه پای رکاب شاه شهید به شکار میرفت. حالا همهچیز از میان رفته: عرض، شرف، آبرو، ناموس! هرچی باشه فیل مردهاش صد تمن زندهاش صد تمنه. حالا باز هم به من محتاجند، از سادگی من سوء استفاده میکنند. من هم با خودم میگم: خوب، کار بندههای خدا را راه بندازیم. در دنیا همین خوبی و بدی میمانه و بس. فردا باید تو دو وجب زمین بخوابیم… راستی دیروز رفته بودم پیش وزیر ننهٔ امالبنین باز آمد؟
مراد چرتش پاره شد: — بله، آمد رفت تو اندرون.
— رفت اطاق محترم؟
— قربان چه عرض بکنم؟ من رفته بودم پاخورشی بگیرم.
— اگر نبودی چطور میدانی که ننهٔ امالبنین آمد؟
— قربان من که میرفتم اون وارد شد.
— میشنوی؟ تو اگر آب بهدست داری نباید بخوری. مگر هزار بار بهت نگفتم؟ تو باید اینها را بپایی. تو هنوز زنها را نمیشناسی. همین چشم منو که دور ببینند… (کمی سکوت) مقصودم اینه که هزار جور گند و کثافت به خورد آدم میدهند. برای سفید بختی، جادو و جنبل میکنند. وقتی که من نیستم، شنیدی؟ تو باید دو چشم داری، دو تای دیگر قرض بکنی؛ هواشان را داشته باشی. مثل اینکه خودم همیشه کشیکشان را میکشم… فهمیدی؟
— بله قربان!
— یک چیز دیگر هم میخواستم بهت بگم.
— بله قربان!
— این مرتیکهٔ نره غول، پسر عموی محترم، نمیدانم اسمش گل و بلبل یا چه کوفتیه، مردم چه اسمها روی خودشان میگذارند! خوب، این پسره بی آب و گلم نیست، هر وقت میاد سرش را پایین میاندازه و صاف میره تو اندرونی. خوب، اونجا زن و بچه هستند، رویشان واژه. حالا آمدیم و پسر عموی محترمه، به همه که محرم نیست، مردم فردا هزار جور حرف در میآرند. توی چه عهد و زمانهای گیر کردیم! تو هیچ سر در آوردی این کیه؟
— چه عرض بکنم؟
— هان، من راضی نیستم. تو یکجوری حالیش بکن. میره تو اندرون و با منیر جناق میشکنه و خیلی خودمانی شده. اگر من میخواستم ازین راهها ترقی کنم، یک زن خوشگل امروزه پسند میگرفتم، لباس شیک تنش میکردم، میبردمش مجلس رقص، میانداختمش تو بغل گردن کلفتها تا باهاش برقصند یا قماربازی بکنند و لاس بزنند. آنوقت مثل همهٔ این اعیانهای امروزه کلاه قرمساقی سرم میگذاشتم. بله مراد، تو ازین حرفها چیزی سرت نمیشه. حق هم داری. اما من روزی هزار تا از اینها را به چشم خودم میبینم. من قدیمیم، اگر عرضهٔ این کارها را داشتم، حالا حال و روزم بهتر ازین بود که هست. من هیچ راضی نیستم. تو یکجوری بهش بگو که من متجدد نیستم. اما همچنین حالیش بکن که به محترم برنخوره… (حاجی به فکر فرو رفت)
— بله قربان!… دیروز عصر یوزباشی حسین سقط فروش گفت اگر حاجی آقا اجازه بدند حسابمان را روشن بکنیم. چون میخوام برم زیارت…
— این مرتیکهٔ قرمساق پدرسوخته خیلی کلاه سر من گذاشته. گمان میکنه من میخوام صنار سه شایی اونو بالا بکشم؟ من اگر یک موی سبیلم را توی بازار گرو بگذارم صد کرور تمن به من جنس میدند. کدام زیارت؟ به این آسانی به کسی اجازه نمیدند، اگر اجازه و باشپرت میخواد باید بیاد پیش خودم. شاید به خیال افتاده که پولهای دزدیش را حلال بکنه؟ اگر راست میگه بره جلو زنشو بگیره… از قول من بهش بگو که واسهٔ این چندره غاز من نمیگریزم… خوب پاخورشی چی خریدی؟
— قربان خودتان بهتر میدانید، آلو برقانی و سیبزمینی.
— مثلاً چقدر آلو خریدی؟
— یک چارک.
— این یک چارک آلو بود؟ کارد بخوره به شکمتان. همه شکایت دارند که از سر سفره گشنه پا میشند. کدام خونهٔ وزیر و وکیله که شب یک چارک آلو تو خورش میریزند؟ بروید ببینید، مردم شب تو خونهشان حاضری میخورند. اعلاحضرت رضاشاه با اون چنانیش، صبح هیزم خونه را جلویش میکشند، برای یک گوجه فرنگی دعوایی راه میاندازه، که خون بیاد و لش ببره! با اون عایدی، با اون پول سرشار! اما این هم یک چارک آلو نبود، من دیگر چشمم کیمیاست.
— قربان! به سر خودتان اگر دروغ بگم، از مشدی معصوم بپرسید.
— پس مال من همهاش حرام و هرس میشه. من آلوها را شمردم، بعد که هستههایش را شمردم چهارتاش کم بود.
— قربان! شاید ماشاالله بچهها خوردند، شاید آلوی بیهسته بوده.
— آلوی بیهسته؟
— قدرت خدا را چه دیدید؟
— نه، برعکس. چون خدا بندههای خودش را میشناسه که چقدر دزد و دغلند، هسته توی آلو گذاشته تا بشه شمرد. من پوستی از سرتان بکنم که حظ بکنید. همهتان چوب و چماق میخوایید، مثل فیل که یاد هندوستان را میکنه. باید دائماً تو سرتان چماق زد،… مشروطه… آزادی… برای اینه که بهتر بشه دزدید —در کوزه بگذارید آبش را بخورید! من که از…
در این وقت در کوچه باز شد و مرد مسنی با لباس فرسوده وارد شد که یک کیف قطور به دستش بود. پرسید:
— منزل آقای حاجی ابوتراب اینجاست؟
حاجی آقا: — بله، بفرمایید. خواهش میکنم بفرمایید.
شخص تازهوارد را بغل دست خودش نشانید و رو کرد به مراد:
— مراد؟ برو بگو سماور را آتش بیندازند.
کسی که تازه وارد شده بود، گفت: — خیلی متشکرم، چایی صرف شده.
— پس برو غلیان را بیار.
حاجی لبخند نمکینی زد و به شخص تازهوارد گفت: — مثل اینه که سابقاً خدمتتان رسیدهام. اسمتان را درست به خاطر ندارم… بله، پیریست و هزار عیب و علت!
— بنده غلامرضا احمد بیگی.
— عجب! شما آقازادهٔ بصیر لشکر نیستید؟
— چرا.
— یادتان هست کوچهٔ شترداران منزل داشتید؟ ابویتان در قید حیاتند!
— سال قحطی عمرشان را دادند به شما.
— خدا بیامرزدش، نور از قبرش بباره! چه مرد نازنینی! عجب دنیا فراموشکاره، من با مرحوم ابویتان بزرگ شدهام و سالها میگذشت که همدیگر را ندیده بودیم. یادش بخیر! هر روز صبح با مرحوم ابویتان میرفتیم گذر لوطی صالح چاله حوض بازی میکردیم. هنوز هم هر وقت تو آیینه داغ زخم پیشانیم را میبینم یاد آن زمان میافتم. (قهقه خندید و صدایش میان بوی لجن در صحن هشتی پیچید.) به جان کیومرثم قسم! من همهٔ عمرم رفیقباز بودم، شما را که دیدم، انگار که دنیا را به من دادند!
— قربان چوبکاری میفرماید. بنده غلام سرکار هم حساب نمیشم.
— اختیار دارید! شما مثل پسر خودم هستید، من همیشه پیش وجدانم از آن دعوای ملکی که پیش آمد و باعث رنجش ابویتان شد شرمندهام. یعنی تقصیر بنده نبود، مال ورثهٔ صغیر بود، وادار شدم که اقامهٔ دعوا بکنم. اگرچه قابلی نداشت، من همیشه میگم: سر و جان فدای رفیق. من همیشه چوب وجدانم را میخورم، دیگر چه میشه کرد؟ امروز روز کمتر آدمی پیدا میشه… خوب، ما پیر و قدیمی هستیم، اهل محل به من معتقدند. هر وقت مسافرت میرند، اگر مالی چیزی دارند یا اهل و عیالشان را میآورند دست من میسپرند. من که نمیتوانم خیانت در امانت بکنم. چه میشه کرد؟ توی این شهر استخوان خرد کردهایم، بعد از فوت مرحوم ابوی مردم چشمشان به منه. البته توقع دارند… دیروز حجةالشریعه آخوند محل، که شخص شریفی است، پیش من بود. میگفت «و الله من چهل ساله آخوند محل هستم. آن قدر که مردم به شما اعتقاد دارند به من ندارند.» من که نمیتوانم مال صغیر را زیر و رو بکنم. یک پایم این دنیاست و یکیش آن دنیا! خوب، خدا هم خوشش نمییاد…
غلامرضا با پشت دست تف حاجی را که روی لبش پریده بود پاک کرد و با دهن باز به فرمایشات ایشان گوش میداد، بیآنکه مقصودش را بفهمد. حاجی باز به حرفش ادامه داد:
— چه میشه کرد؟ هر کسی در دنیا یک قسمتی داره. من هم تازه اسم بیمسمای «حاجی آقا» روم گذاشتند و کر و کری میکنم. همچین دستم به دهنم میرسه. (با دستها کپلی پشم آلودش حرکتی از روی ناامیدی کرد.)
مراد غلیان آورد و دست به سینه کنار ایستاد. آقا رضا تعارف را رد کرد، حاجی غلیان را برداشت. یک پایش را بلند کرد گذاشت روی سکو و در حالی که غلامرضا را دزدکی میپایید مشغول غلیان کشیدن شد. غلامرضا کیف خود را باز کرد و پاکت و کتابچهای درآورد. روی پاکت چاپ شده بود: «شرکت کشبافی دیانت» و به ضمیمهٔ کاغذ یک چک سی و هشت هزار تومانی بابت منافع شش ماههٔ سهام شرکت برای حاجی آقا فرستاده بودند.
حاجی آقا که کاغذ و چک را میشناخت، شستش خبردار شد که غلامرضا مباشر تازهٔ کارخانهٔ کشبافی است و دید قافله را باخته است، چون غلامرضا از این یک قلم دارایی او اطلاع داشت. حرفش را عوض کرد:
— بله، امروز روز کار و کاسبی هم نمیگرده…
در دالان صدای بچهای شنیده شد و کفش دمپایی که به زمین کشیده میشد. حاجی دید دخترش سکینه است. در حالی که با یک دست گنجشک مفلوکی که پر و بالهایش کنده شده بود و چرت میزد به سینهاش میفشرد و دست دیگرش را محترم گرفته بود، میخواستند از در بیرون بروند.
— از صبح تا حالا چرخ منو چنبر کرده آب نبات میخواد.
— به بهانهٔ بچه، ننه میخوره قند و کلوچه! بگو خودم میخوام برم بیرون گردش بکنم. توی این خونه همه نقل و نبات کوفت میکنند. یک دقیقه پیش بود مراد نبات خرید آورد. میخواستید یک تیکه بدهید دست بچه. وقتی اینجا پیش من افراد محترم هستند، هیچکس حق بیرون رفتنو نداره. دفعهٔ هزارمه که میگم، مگر کسی حرف منو گوش میگیره؟ اگر از اینجا رد شدید نشدید. قلم پایتان رو خرد میکنم.
— آخر اینجا همیشه یکی پیش شما هست.
— خفه شو ضعیفه! فضولی موقوف. با من یکی بدو میکنی؟ منم که توی این خونه فرمان میدم. چرا بچه اینقدر کثیفه؟ یک دستمال توی این خونه پیدا نمیشه که مفش را بگیری؟ آدم دلش به هم میخوره، آبروی صد سالهام به باد رفت! این همه بریز و بپاش تو این خونه میشه باز هم مثل خونهٔ ملا یزقل زندگی میکنیم!
بچه مثل انار ترکید و به گریه افتاد. مادرش دست او را کشید و
منابع
[ویرایش]- هدایت، صادق. حاجی آقا. جاویدان، ۲۵۳۶.