جامی (اورنگ ششم لیلی و مجنون)/چون یک چندی بر این برآمد
ظاهر
چون یک چندی بر این برآمد | دودش ز دل حزین برآمد | |||||
بگرفت به کف شکستهجامی | میزد به حریم دوست گامی | |||||
آن دلشده چون رسید آنجا، | صد دلشده بیش دید آنجا | |||||
بر دست گرفته کاسه یا جام | در یوزهگرش ز خوان انعام | |||||
هر کس ز کف چنان حبیبی | مییافت به قدر خود نصیبی | |||||
مجنون از دور چون بدیدش | عقل از سر و، جان ز تن رمیدش | |||||
چون نوبت وی رسید، بیخویش | آورد او نیز جام خود پیش | |||||
لیلی وی را چو دید و بشناخت | کارش نه چو کار دیگران ساخت | |||||
ناداده نصیب از آن طعاماش | کفلیز زد و شکست جامش | |||||
مجنون چو شکست جام خود دید | گویا که جهان به کام خود دید | |||||
آهنگ سماع آن شکستاش | چون راه سماع ساخت مستاش | |||||
میبود بر آن سماع، رقاص | میزد با خود ترانهای خاص | |||||
کالعیش! که کام شد میسر! | عیشی به تمام شد میسر! | |||||
همچون دگران نداد کامم | وز سنگ ستم شکست جامم | |||||
با من نظریش هست تنها | ز آن جام مرا شکست تنها | |||||
صد سر فدی شکست او باد! | جانها شده مزد دست او باد! |