جامی (اورنگ ششم لیلی و مجنون)/چون عیسی صبح، دم برآورد
ظاهر
چون عیسی صبح، دم برآورد | وز زرد قصب، علم برآورد | |||||
قیس از دم اژدهای شب رست | وز آه و نفیر دم فروبست | |||||
بر ناقهی رهنورد دم زد | واندر ره بیخودی قدم زد | |||||
میراند نشید شوق خوانان | تا ساحت خیمهگاه جانان | |||||
در سایهی خیمه چون نه ره داشت | از دور زمام خود نگه داشت | |||||
نادیده ز خیمگی نشانی | میگفت به خیمه داستانی | |||||
کای قبلهی نور و حجلهی حور! | در سایهات آفتاب مستور! | |||||
بر گریهی زار من ببخشای! | وز طلعت یار پرده بگشای! | |||||
چون میخام اگر رسد به سر سنگ | زینجا نکنم به رفتن آهنگ | |||||
من بودم دوش و گریه و سوز | وای ار گذرد چو دوشام امروز | |||||
لیلیست چو آب زندگانی | من تشنهجگر، چنانکه دانی | |||||
قیس ارچه نشد بلندآواز | در خیمه شنید لیلی آن راز | |||||
از پردهی خیمه چهره گلگون | آمد چون گل ز خیمه بیرون | |||||
بر ناقه ستاده قیس را دید | چون صبح به روی او بخندید | |||||
گفت: «ای زده دم ز مهر رویم! | بر جان تو داغ آرزویم | |||||
دردی که تو را نشسته در دل | یا کرده به سینهی تو منزل، | |||||
داری تو گمان که مرغ آن درد | تنها به دل تو آشیان کرد؟ | |||||
هست ای ز تو باغ عیش خندان! | درد دل من هزار چندان | |||||
لیکن چو تو دم زدن نیارم | سوی تو قدم زدن نیارم | |||||
رازی که توانیاش تو گفتن | من نتوانم بجز نهفتن | |||||
عاشق زده کوس جامهچاکی | معشوق و لباس شرمناکی | |||||
عاشق غم دل به نامه پرداز | معشوق به جان نهفتن راز | |||||
عاشق نالد ز درد دوری | معشوق خموشی و صبوری | |||||
عاشق نالد ز پرده بیرون | معشوق به دل فرو خورد خون | |||||
عاشق ره جست و جو سپارد | معشوق به خانه پا فشارد | |||||
سازنده که ساز عشق پرداخت | معشوقی و عاشقی به هم ساخت | |||||
این هر دو نوا ز یک مقاماند | از یکدیگر جدا به ناماند» | |||||
چون قیس شنید این ترانه | برداشت سرود عاشقانه | |||||
میخواست که از هوای لیلی | چون سایه فتد به پای لیلی، | |||||
همزادانش دوان ز هر سوی | حاضر گشتند مرحبا گوی | |||||
دهشتزده گشت قیس از آنان | لب بست ز گفت و گوی جانان | |||||
میرفت دلی به درد و غم جفت | با خویشتن این سرود میگفت | |||||
کای قوم که همدمان یارید! | یک دم او را به من گذارید! | |||||
تا سیر جمال او ببینم | خرم به وصال او نشینم» | |||||
روزی زینسان به شب رسیدش | رنجی و غمی عجب رسیدش | |||||
شب نیز بدین صفت به سر برد | محمل به نشیمن سحر برد | |||||
پا ساخت ز سر، به راه لیلی | شد باز به خیمهگاه لیلی | |||||
بوسید به خدمت آستانه | بر پای ستاد، خادمانه | |||||
لیلی به درون خیمهاش خواند | بر مسند احترام بنشاند | |||||
هنگامهی عاشقی نهادند | سر نامهی عاشقی گشادند | |||||
لیلی و سری به عشوهسازیی | قیس و نظری به پاکبازی | |||||
لیلی و گره ز مو گشادن | قیس و دل و دین به باد دادن | |||||
القصه دو دوست گشته همدم | کردند اساس عشق محکم | |||||
آن بر سر صدر ناز بنشست | وین در صف عاشقی کمر بست | |||||
بردند به سر چنانکه دانی | در شیوهی عشق زندگانی |