جامی (اورنگ ششم لیلی و مجنون)/مشاطهی این عروس طناز
ظاهر
مشاطهی این عروس طناز | مشاطگی اینچنین کند ساز | |||||
کان پی سپر سپاه اندوه | در سیل بلا فتاده چون کوه، | |||||
چون ماند برون ز کوی لیلی | جانی پر از آرزوی لیلی | |||||
شد حیلهگر و وسیلهاندیش | زد گام سوی قبیلهی خویش | |||||
ز اعیان قبیله جست یک تن | چون جان ز فروغ عقل روشن | |||||
گفت: «این به توام امید یاری! | دارم به تو این امیدواری | |||||
کز من به پدر بری سلامی | وز پی برسانیاش کلامی | |||||
کخر طلب رضای من کن! | دردم بنگر، دوای من کن! | |||||
لیلی که مراد جان من اوست | فیروزی جاودان من اوست، | |||||
گو با پدرش که: کین نورزد | با من! که جهان بدین نیرزد | |||||
باشم به حریم احترامش | داماد نه، کمترین غلامش» | |||||
آن یار تمام بیکم و کاست | گریان ز حضور قیس برخاست | |||||
ز آن ملتمسی که از پدر کرد | اشراف قبیله را خبر کرد | |||||
با یکدگر اتفاق کردند | سوگند بر اتفاق خوردند | |||||
سوی پدرش قدم نهادند | و آن دفتر غم ز هم گشادند | |||||
با او سخنان قیس گفتند | هر مهره که سفته بود سفتند | |||||
دانست پدر که حال او چیست | بر روی نهاد دست و بگریست | |||||
محمل پی رهروی بیاراست | وز اهل قبیله همرهی خواست | |||||
راندند ز آب دیده سیلی | تا وادی خیمه گاه لیلی | |||||
آمد پدرش چنان که دانی | وافکند بساط میهمانی | |||||
چون خوان ز میانه برگرفتند | و افسون و فسانه درگرفتند، | |||||
هر کس سخنی دگر درانداخت | پرده ز ضمیر خود برانداخت | |||||
گفتند درین سراچهی پست | بالا نرود نوا ز یک دست | |||||
تا جفت نگرددش دو بازو، | خود گو که چسان شود ترازو؟ | |||||
وآنگاه به صد زبان ثناگوی | کردند به سوی میزبان روی | |||||
کای دست تو بیخ ظلم کنده! | حی عرب از سخات زنده! | |||||
در پرده تو را خجسته ماهیست | کز چشم دلت بدو نگاهیست | |||||
بر ظلمتیان شب ببخشای! | وین میغ ز پیش ماه بگشای! | |||||
طاق است و، بود عطیهای مفت | با طاق دگر گرش کنی جفت | |||||
قیس هنریست دیگر آن طاق | چون بخت به بندگیت مشتاق | |||||
در اصل و نسب یگانهی دهر | در فضل و ادب فسانهی شهر | |||||
محروماش ازین مراد مپسند! | داماد گذاشتیم و فرزند، | |||||
بپذیر به دولت غلامیش! | زین شهد رهان ز تلخکامیش! | |||||
لایق به هماند این دو گوهر | مشتاق هماند این دو اختر | |||||
آیین وفا و مهربانی | گفتیم تو را، دگر تو دانی! | |||||
آن دور ز راه و رسم مردم | ره کرده ز رسم مردمی گم | |||||
مطمورهنشین چاه غفلت | طیارهسوار راه غفلت | |||||
یعنی که کفیل کار لیلی | برهمزن روزگار لیلی | |||||
بر ابروی ناگشاده چین زد | صد عقدهی خشم بر جبین زد | |||||
گفت: «این چه خیال نادرست است؟ | چون خانهی عنکبوت سست است | |||||
گر این طلب از نخست بودی | در کیش خرد درست بودی | |||||
امروز که حیز زمانه | پر شد ز نوای این ترانه، | |||||
یک گوش نماند در جهان باز | خالی ز سماع این سر آواز | |||||
طفلان که به هم فسانه گویند، | این قصه به کنج خانه گویند | |||||
رندان که به نای و نوش کوشند، | پیمانه بدین خروش نوشند | |||||
ناصح که نهد اساس تعلیم، | از صورت حال ما کند بیم | |||||
رسوایی ازین بتر چه باشد؟ | باشد بتر این ز هرچه باشد! | |||||
شیشه که شود میان خاره | ز افتادن سخت پاره پاره، | |||||
کی ز آب دهان درست گردد؟ | بر قاعدهی نخست گردد؟ | |||||
خیزید و در طلب ببندید! | زین گفت و شنود لب ببندید! | |||||
عاری که به گردن من آید | آلایش دامن من آید | |||||
عاری دگرم به سر میارید! | من بعد مرا به من گذارید! | |||||
آن خس که به دیده خست خارم، | چون دیدهی خود بدو سپارم؟ | |||||
ز آن کس که به دل نشاند تیرم، | چون دعوی دلدهی پذیرم؟ | |||||
چون عامریان نشسته خاموش | پر گشت ازین محالشان گوش | |||||
مهر از لب بسته برگرفتند | آیین سخن ز سر گرفتند | |||||
گفتند: «حدیث عار تا چند؟ | زین بیهده افتخار تا چند؟ | |||||
قیس هنری بجز هنر نیست | وز دایرهی هنر به در نیست | |||||
عشقی که زدهست سر ز جیبش | هان! تا نکنی دلیل عیبش! | |||||
در پاکی طبع نیست عاری | بر چهرهی فخر از آن غباری | |||||
گفتی: لیلی ازین فسانه | رسوا گشتهست در زمانه، | |||||
رسوایی او بگو کدام است؟ | کز عاشقیاش بلند نام است! | |||||
هر چند که قیس گفت و گو کرد، | دلالگی جمال او کرد | |||||
دلاله اگر هزار باشد، | زینسان نه سخن گزار باشد | |||||
دلالگی جمال دلدار | نه عیب بود در او و نی عار» | |||||
آن کجرو کجنهاد کجدل | در دایرهی کجیش منزل | |||||
چون این سخنان راست بشنید | چون بیخبران ز راست رنجید | |||||
گفتا: «به خدایی خدایی | کز وی نه تهیست هیچ جایی، | |||||
کز لیلی اگر درین تک و پوی | خواهید برای قیس یک موی، | |||||
یک موی وی و هزار مجنون، | گو دست ز وی بدار، مجنون! | |||||
مجنون که بود، که داد خواهد؟ | وز لیلی من مراد خواهد؟ | |||||
جان دادن اوبس است دادش | مردن ز فراق از مرادش | |||||
با من دگر این سخن مگویید! | کام دل خویشتن مجویید!» | |||||
آنان چو جواب این شنیدند | وآزار عتاب او کشیدند، | |||||
نومید به خانه بازگشتند | با قیس، حریف راز گشتند | |||||
هر قصه که گفته بود، گفتند | هر گل که شکفته بود، گفتند | |||||
امید وصال یار ازو رفت | و آرام دل و قرار ازو رفت | |||||
از گریه به خون و خاک میخفت | وز سینهی دردناک، میگفت: | |||||
«لیلی جان است و من تن او | یارب به روان روشن او | |||||
کن کس که مرا ازو جدا ساخت | کاری به مراد من نپرداخت | |||||
در هر نفسیش باد مرگی! | وز زندگیاش مباد برگی! | |||||
پا میخ شکاف سنگ بادش! | سر در دهن نهنگ بادش! | |||||
بادش ناخن جدا ز انگشت! | دستش کوته ز خارش پشت! | |||||
جانش چو دلم فگار بادا! | و آواره به هر دیار بادا!» | |||||
ناقه ز حریم حی برون راند | وز خاک قبیله دامن افشاند | |||||
شد آهوی دشت و کبک وادی | خارا کن کوه نامرادی | |||||
خونابه ز کاس لاله خوردی | همکاسگی غزاله کردی | |||||
شد باز چنانکه بود و میرفت | وین زمزمه میسرود و میرفت: | |||||
«لیلی و سرود عشرت و ناز | مجنون و نفیر شوق پرداز | |||||
لیلی و عنان به دست دوران | مجنون و به دشت، یار گوران | |||||
لیلی و به این و آن سبک رو | مجنون و به آهوان تگ و دو | |||||
لیلی و سکون به کوه و زنان | مجنون و به کوه با گوزنان | |||||
لیلی و ترانه گو به هر کس | مجنون و صفیر کوف و کرکس | |||||
لیلی و خروش چنگ و خرگاه | مجنون و خراش گرگ و روباه | |||||
لیلی و چو مه به قلعهداری | مجنون و به غار غم حصاری | |||||
آری هر کس برای کاریست | هر شیر سزای مرغزاریست | |||||
آن به که به نیک و بد بسازیم | هر کس به نصیب خود بسازیم |