جامی (اورنگ ششم لیلی و مجنون)/مسکین پدرش خبر چو ز آن یافت
ظاهر
مسکین پدرش خبر چو ز آن یافت | چون باد به سوی او عنان تافت | |||||
مهر پدری ز دل زدش جوش | وز مهر کشیدش اندر آغوش | |||||
کای جان پدر! چه حال داری؟ | رو بهر چه در وبال داری؟ | |||||
امروز شنیدهام که جایی | دادی دل خود به دلربایی | |||||
در خطهی این خط مجازی | نیکو هنریست عشقبازی، | |||||
لیکن همه کس به آن سزا نیست | هر منظر خوب، دلگشا نیست | |||||
لیلی که به چشم تو عزیزست، | نسبت به تو کمترین کنیزست | |||||
بردار خدای را دل از وی! | پیوند امید بگسل از وی! | |||||
وین نیز مقررست و معلوم | کان حی که به لیلیاند موسوم، | |||||
داریم درین نشیمن جنگ | صد تیغ به خون یکدگر رنگ | |||||
مجنون به پدر درین نصایح | گفت: «ای به زبان مهر، ناصح! | |||||
هر نکتهی حکمتی که گفتی | هر در نصیحتی که سفتی | |||||
با تو نه دل عتاب دارم، | لیکن همه را جواب دارم | |||||
گفتی که: شدی ز عشق مفتون | وز جذبهی عاشقی دگرگون | |||||
آری! نزنم نفس ز انکار | عشق است مرا درین جهان کار | |||||
هر کس که نه راه عشق ورزد | در مذهب من جوی نیرزد | |||||
گفتی: لیلی به حسن بالاست | لیکن به نسب فروتر از ماست | |||||
عاشق به نسب چکار دارد؟ | کز هر چه نه عشق، عار دارد | |||||
گفتی که: بکش سر از هوایش! | اندیشه تهی کن از وفایش! | |||||
ترک غم عشق کار من نیست | وین کار به اختیار من نیست | |||||
گفتی که: به کین آن قبیله | داریم هزار کید و کینه | |||||
ما را که ز مهر سینه چاک است | از کینهی دیگران چه باک است» | |||||
بیچاره پدر چو قیس را دید | وز وی سخنان عشق بشنید | |||||
دربست زبان ز گفتن پند | بگسست ز بند پند پیوند | |||||
انداخت ز فرط نیکخواهی | کارش به عنایت الهی |