جامی (اورنگ ششم لیلی و مجنون)/مجنون چو به حکم آن دلافروز
ظاهر
مجنون چو به حکم آن دلافروز | محروم شد از زیارت روز | |||||
شبها به لباس شبروانه | گشتی به ره طلب روانه | |||||
منزل به دیار یار کردی | و آنجا همه شب قرار کردی | |||||
گفتی ز فراق روز با او | صد قصهی سینه سوز با او | |||||
یک شب به هم آن دو پاکدامان | در کشور عشق نیکنامان | |||||
بودند نشسته هر دو تنها | انداخته در میان سخنها | |||||
از مردهدلان حی، جوانی | در شیوهی عشق بدگمانی | |||||
بر صحبت تنگشان حسد برد | واندر حقشان گمان بد برد | |||||
شد روز دگر به خلوت راز | پیش پدرش فسانهپرداز | |||||
در خرمن خشکش آتش افروخت | ز آن شعله نخست خرمنش سوخت | |||||
آمد سوی لیلی آتشافکن | و آن راز شبانه ساخت روشن | |||||
بهر ادبش گشاد پنجه | گل را به تپانچه ساخت رنجه | |||||
چون نیلوفر ز زخم سیلی | کردش رخ لاله رنگ، نیلی | |||||
. . . | بعد از همه یاد کرد سوگند | |||||
کز جرات قیس ازین غم آباد | خواهم به خلیفه برد فریاد | |||||
او کیست که گاه صبح و گه شام، | در طرف حریم من زند گام؟ | |||||
گر داد خلیفه داد من، خوش! | ورنی بندم من ستمکش، | |||||
در رهگذر وی از ستیزه | محکم بندی ز تیغ و نیزه | |||||
یا پای برون نهد ازین راه | یا دست کند ز عمر کوتاه | |||||
مجنون چو ازین حدیث جانسوز | آگاهی یافت، هم در آن روز، | |||||
گشت از تک و پوی، پای او سست | وز حرف امید، لوح دل شست | |||||
بنشست و کشید پا به دامان | از رفتن آشکار و پنهان | |||||
نی از غم خویش، از غم یار | کز جور پدر نبیند آزار |