جامی (اورنگ ششم لیلی و مجنون)/مجنون به هزار نامرادی
ظاهر
مجنون به هزار نامرادی | میگشت به گرد کوه و وادی | |||||
لیلی میگفت و راه میرفت | همراه سرشک و آه میرفت | |||||
ناگه رمهای برآمد از راه | سردار رمه شبانی آگاه | |||||
گفت: «ای دل و جان من فدایت! | روشن بصرم ز خاک پایت! | |||||
یابم ز تو بوی آشنایی | آخر تو کهای و از کجایی؟» | |||||
گفتا که: «شبان لیلیام من | پروردهی خوان لیلی ام من» | |||||
مجنون چو نشان دوست بشنید | چون اشک به خون و خاک غلتید | |||||
افتاد ز پای رفته از کار | چشم از نظر و زبان ز گفتار | |||||
بیخود به زمین فتاد تا دیر | در بیخودی ایستاد تا دیر | |||||
و آخر که به هوشیاری آمد | در پیش شبان به زاری آمد | |||||
کامروز ز وی خبر چه داری؟ | گو روشن و راست هر چه داری! | |||||
گفتا که: «کنون خوش است در حی | کس نیست به گرد خیمهی وی | |||||
در خیمهی خود نشسته تنهاست | چون ماه میان هاله یکتاست | |||||
مردان قبیله رخت بستند | وز عرصهی حی برون نشستند | |||||
دارند هوای آنکه غافل | بر قصد گروهی از قبایل | |||||
سازند نگین به صبحگاهان | بر غارت مال بیپناهان» | |||||
از وی چو سماع این بشارت | صبری که نداشت کرد غارت، | |||||
لیلیگویان به حی درآمد | فریاد ز جان وی برآمد | |||||
بانگی بزد از درون غمناک | وافتاد بسان سایه بر خاک | |||||
لیلی چو شنید بانگ، بشناخت | از خانه برون مقام خود ساخت | |||||
بیرون از در چه دید؟ مجنون! | افتاده ز عقل و هوش بیرون | |||||
بالای سرش نشست خونریز | از نرگس شوخ فتنهانگیز | |||||
از گریه به رویش آب میزد | نی آب، که خون ناب میزد | |||||
ز آن خواب گران به هوشاش آورد | در غلغلهی خروشاش آورد | |||||
برخاست به روی دوست دیدن | بنشست به گفتن و شنیدن | |||||
آن بود ز ناله درد دل گوی، | وین بود به گریه رخ به خون شوی | |||||
آن گفت که: «بیرخت بجانام! | وین گفت که: «من فزون از آنام!» | |||||
آن گفت: «دلم هزار پارهست!» | وین گفت که: «این زمان چه چارهست؟» | |||||
آن گفت که: «هجر جان گدازست» | وین گفت که: «وصل چارهسازست» | |||||
آن گفت که: «بی تو دردناکام» | وین گفت که: «از غمت هلاکام» | |||||
آن گفت: «مراست دل ز غم ریش» | وین گفت : «مراست ریش از آن بیش» | |||||
آن گفت: «نمیروم از این کوی» | وین گفت: «به ترک جان خود گوی!» | |||||
آن گفت: «در آتشام ز دوری» | وین گفت که: «پیشه کن صبوری!» | |||||
آن گفت که: «که صبر نیست کارم» | وین گفت: «جز این دوا ندارم» | |||||
آن گفت که: «خوش بود رهایی» | وین گفت: «ز محنت جدایی» | |||||
آن گفت:«فغان ز کینه کیشان!» | وین گفت که: «باد مرگ ایشان!» | |||||
آن گفت:«دلم ز غم دو نیم است» | وین گفت:«چه غم؟ خدا کریم است!» | |||||
چون گفته شد آنچه گفتنی بود | و آن راز که هم نهفتنی بود | |||||
با هم به وداع ایستادند | وز هر مژه سیل خون گشادند | |||||
آن روی به دشت کرد یا کوه | وین ماند به جا چو کوه اندوه | |||||
اینست بلی زمانه را خوی | آسودگی از زمانه کم جوی! | |||||
صد سال بلا و رنج بینی | کسوده یکی نفس نشینی | |||||
نا کرده تو جای خویشتن گرم | هیچاش نید ز روی تو شرم | |||||
دستات گیرد، که: زود برخیز! | پایات کوبد به سر، که: بگریز! |