جامی (اورنگ ششم لیلی و مجنون)/لیلی چو ز باغ مرگ مجنون
ظاهر
لیلی چو ز باغ مرگ مجنون | چون لاله نشست غرقه در خون، | |||||
شد عرصهی دهر بر دلش تنگ | زد ساغر عیش خویش بر سنگ | |||||
افتاد در آن کشاکش درد | از راحت خواب و لذت خورد | |||||
تابنده مهش ز تاب خود رفت | نورسته گلشن ز آب خود رفت | |||||
بیوسمه گذاشت، ابروان را | بیشانه، کمند گیسوان را | |||||
تب، کرد به قصد جانش آهنگ | نگذاشت به رخ ز صحتاش رنگ | |||||
آمد به کمانی از خدنگی | زد سرخ گلش به زردرنگی | |||||
تبخاله نهاد بر لبش خال | شد بر ساقش گشاده خلخال | |||||
چون از نفس خزان، درختان | گشتند به باد داده رختان | |||||
از خلعت سبز عور ماندند | وز برگ بهار دور ماندند | |||||
گلزار ز هر گل و گیاهی | شد رنگرزانه کارگاهی | |||||
طاووس درخت پر بینداخت | سلطان چمن سپر بینداخت | |||||
بستان ز هوای سرد بفسرد | تبلرزه ز رخ طراوتش برد | |||||
شد هر شاخی ز برگ و بر، پاک | بر دوش درخت مار ضحاک | |||||
از خون خوردن، انار خندان | آلوده به خون نمود دندان | |||||
به گشت چو عاشقی رخش زرد | از درد نشسته بر رخش گرد | |||||
بادام به عبرت ایستاده | صد چشم به هر طرف نهاده | |||||
باغی تهی از گل و شکوفه | بغداد شده بدل به کوفه | |||||
و آن غیرت گلرخان بغداد | یعنی لیلی گل چمنزاد | |||||
افتاده به خارخار مردن | تن بنهاده به جان سپردن | |||||
گریان شد کای ستوده مادر! | پاکیزه فراش پاکچادر! | |||||
یک لحظه به مهر باش مایل! | کن دست به گردنم حمایل! | |||||
روی شفقت بنه برویم! | بگشا نظر کرم به سویم! | |||||
زین پیش به گفتگوی مردم، | بر من نمد تو را ترحم | |||||
نگذاشتیام به دوست پیوند | تا فرقت وی به مرگم افکند | |||||
از خلعت عصمتام کفن کن! | رنگش ز سرشک لعل من کن! | |||||
ز آن رنگ ببخش رو سفیدیم! | کنست علامت شهیدیم | |||||
روی سفرم به خاک او کن! | جایم به مزار پاک او کن! | |||||
بشکاف زمین زیر پایش! | زن حفره به قبر دلگشایش! | |||||
نه بر کف پای او سرم را! | ساز از کف پایش افسرم را! | |||||
تا حشر که در وفاش خیزم، | آسوده ز خاک پاش خیزم | |||||
رو سوی دیار یار دیرین | افشاند به خنده جان شیرین | |||||
او خفته به هودج عروسی | مادر به رهش به خاکبوسی | |||||
بردندش از آن قبیله بیرون | یکسر به حظیرهگاه مجنون | |||||
خاکش به جوار دوست کندند | در خاک چو گوهرش فکندند | |||||
شد روضهی آن دو کشتهی غم | سر منزل عاشقان عالم | |||||
ایشان بستند رخت ازین حی | ما نیز روانهایم از پی | |||||
گردون که به عشوه جانستانیست | زه کرده به قصد ما کمانیست | |||||
زآن پیش کزین کمان کین توز | بر سینه خوریم تیر دلدوز، | |||||
آن به که به گوشهای نشینیم | زین مزرعه خوشهای بچینیم | |||||
نور ازل و ابد طلب کن! | آن را چو بیافتی، طرب کن! | |||||
آن نور نهفته در گل توست | تابنده ز مشرق دل توست | |||||
خوش آنکه شوی ز پای تا فرق | چون ذره در آفتاب خود غرق | |||||
هرچند نشان ز خویش جویی | کم یابی اگر چه بیش جویی | |||||
دلگرم شوی به آفتابی | خود را همه آفتاب یابی | |||||
بیبرگی تو همه شود برگ | ایمن گردی ز آفت مرگ | |||||
جایی دل تو مقام گیرد | کنجا جز مرگ کس نمیرد | |||||
جامی! به کسی مگیر پیوند! | کخر دل از آن ببایدت کند | |||||
بیگانه شو از برونسرایی! | با جوهر خود کن آشنایی! | |||||
ز آیینه خویش زنگ بزدای! | راهی به حریم وصل بگشای! |