جامی (اورنگ ششم لیلی و مجنون)/عنوانکش این صحیفهی درد
ظاهر
عنوانکش این صحیفهی درد | در طی صحیفه این رقم کرد | |||||
کز قیس رمیدهدل چو لیلی | دریافت به سوی خویش میلی | |||||
میخواست که غور آن بداند | تا بهره به قدر آن رساند | |||||
روزی ... | قیس هنری درآمد از راه | |||||
رویی ز غبار راه پر گرد | جانی ز فراق یار پردرد | |||||
بوسید زمین و مرحبا گفت | بر لیلی و خیل او دعا گفت | |||||
لیلی سوی او نظر نینداخت | ز آن جمع به حال او نپرداخت | |||||
از عشوه کشید زلف بر رو | وز ناز فکند چین در ابرو | |||||
با هر که نه قیس، خندهآمیز | با هر که نه قیس، در شکر ریز | |||||
با هر که نه قیس، در تبسم | با هر که نه قیس، در تکلم | |||||
رو در همه بود و پشت با او | خوش با همه و درشت با او | |||||
قیس ار به رخش نظاره کردی | از پیش نظر کناره کردی | |||||
ور آن به سخن زبان گشادی | این گوش به دیگری نهادی | |||||
چون قیس ز لیلی این هنر دید | حال خود ازین هنر دگر دید | |||||
پرده ز رخ نیاز برداشت | وین نالهی جان گداز برداشت | |||||
کان رونق کار و بار من کو؟ | و آن حرمت اعتبار من کو؟ | |||||
خوش آنکه چو لیلیام بدیدی | از صحبت دیگران بریدی | |||||
با من بودی، به من نشستی | با من ز سخن دهن نبستی | |||||
زو خواستمی به روزگاران | عذر گنه گناهکاران | |||||
کو با همه بیگناهی من | یک تن پی عذرخواهی من؟ | |||||
گر مینشود شفیع من کس | این اشک چو خون شفیع من بس | |||||
لیلی چو غزلسراییاش دید | وین نغمهی جانگداز بشنید، | |||||
آورد ز جمله رو به سویش | بگشاد زبان به گفت و گویش | |||||
شد در رخ او ز لطف خندان | گفت: «ای شه خیل دردمندان! | |||||
ما هر دو دو یار مهربانیم | وز زخمهی عشق در فغانیم | |||||
بر روی گره، میان مردم | باشد گره زبان مردم | |||||
عشقت که بود ز نقد جان به | چون گنج ز دیدهها نهان به» | |||||
چون قیس شنید این بشارت | شد هوشش ازین سخن به غارت | |||||
بر خاک چو سایه بیخود افتاد | در سایهی آن سهیقد افتاد | |||||
تا دیر که از زمین بجنبید | گفتند به خواب مرگ خسبید | |||||
بر چهره زدند آبش از چشم | آن آب نبرد خوابش از چشم | |||||
خوبان عرب ز جا بجستند | هنگامهی خویش برشکستند | |||||
رفتند همه فتان و خیزان | از تهمت قتل او گریزان | |||||
ننشست از آن پریرخان کس | او ماند همین و لیلی و بس | |||||
تا آخر روز حالش این بود | چون مرده فتاده بر زمین بود | |||||
چون روز گذشت و چشم بگشاد | چشمش به جمال لیلی افتاد | |||||
لیلی پرسید کای یگانه! | در مجمع عاشقان فسانه! | |||||
این بیخودی از کجا فتادت؟ | وین بادهی بیخودی که دادت؟» | |||||
گفتا: «ز کف تو خوردم این می | وین باده تو دادیم پیاپی | |||||
بر من ز نخست تافتی روی | بستی ز سخن لب سخنگوی | |||||
کف در کف دیگران نهادی | رخ در رخ دیگران ستادی | |||||
پیش آمدمات، فکندیام پس | خوارم کردی به چشم هر خس | |||||
و آخر در لطف باز کردی | صد عشوه و ناز ساز کردی | |||||
چون پروردی به درد و صافام | یک جرعه نداشتی معافام | |||||
گفتی سخنان فتنهانگیز | کردی ز آن می به مستیام تیز | |||||
گر بیخودیای کنم چه چاره؟ | من آدمیام نه سنگ خاره!» | |||||
لیلی چو شنید این حکایت | گفتا به کرشمهی عنایت | |||||
با قیس، که: «ای مراد جانم! | قوتده جسم ناتوانم! | |||||
دردی که توراست حاصل از من، | داغی که توراست بر دل از من، | |||||
درد دل من از آن فزون است | وز دایرهی صفت برون است» | |||||
شد قیس ز ذوق این سخن شاد | شادان رخ خود به خانه بنهاد |