جامی (اورنگ ششم لیلی و مجنون)/طغراکش این فراقنامه
ظاهر
طغراکش این فراقنامه | این رشحه برون دهد ز خامه | |||||
کز بر عرب یکی عرابی | مقبول خرد به خردهیابی | |||||
سرزد ز دلش هوای مجنون | طیاره ز حله راند بیرون | |||||
بر عامریان گذشت از آغاز | جست از همه کس نشان او باز | |||||
گفتند که: یک دو روز بیش است، | کز وی دل این قبیله ریش است | |||||
نی دیده کسی ز وی نشانی | نی نیز شنیده داستانی! | |||||
برخاست عرابی و شتابان | رو کرد ز حله در بیابان | |||||
چون یک دو سه روز جستجو کرد | نومید به راه خویش رو کرد | |||||
ناگاه نمود زیر کوهی | جمع آمده وحشیان گروهی | |||||
شد تیز به سویشان روانه | مجنون را دید در میانه | |||||
با آهوکی سفید و روشن | همچون لیلی به چشم و گردن | |||||
بر بالش خاک و بستر خار | جان داده ز درد فرقت یار | |||||
همخوابه چو دیده ماجرایش | او نیز بمرده در وفایش | |||||
گردش دد و دام حلقه بسته | شاخ طرب همه شکسته | |||||
از سینهی آهو آهخیزان | وز چشم گوزن اشکریزان | |||||
کردش چو نگاه در پس پشت | بر ریگ نوشته دید ز انگشت | |||||
کوخ! که ز داغ عشق مردم! | بر بستر هجر جان سپردم! | |||||
شد مهر زمانه سرد بر من | کس مرحمتی نکرد بر من | |||||
یک زنده، غذا چو من نخورده | یک مرده، به روز من نمرده | |||||
بشکست شب صبوریام پشت | و ایام به تیغ دوریام کشت | |||||
کس کشتهی بیدیت چو من نیست | محروم ز تعزیت چو من نیست | |||||
نی بر سر من گریست یاری | نی شست ز روی من غباری | |||||
نز دوست کسی سلامی آورد | در پرسش من پیامی آورد | |||||
شد شیشهی چرخ بر دلم تنگ | زد شیشهی زندگیم بر سنگ | |||||
تا حشر خلد به هر دل ریش | این شیشهی ریزهریزه چون نیش | |||||
چون اهل حی این خبر شنیدند | بر خود همه جامهها دریدند | |||||
از فرق عمامهها فکندند | مو ببریدند و چهره کندند | |||||
یکسر همه اهل آن قبیله | از صدق درون، برون ز حیله | |||||
گشتند روان به جای آن کوه | بر سینه هزار کوه اندوه | |||||
دل پر غم و درد و دیده پر خون | راه آوردند سوی مجنون | |||||
هر کس ره ماتمی دگر زد | بر دل رقم غمی دگر زد | |||||
آن خورد دریغ بر جوانیش | وین کرد فغان ز ناتوانیش | |||||
آن گفت ز طبع نکتهزایاش | وین گفت ز نظم جانفزایاش | |||||
ز آن شور و شغب چو بازماندند | چون مه به عماریاش نشاندند | |||||
همخوابهی مرده را ز یاری | با او کردند همعماری | |||||
اظهار بزرگواریاش را | عامرنسبان عماریاش را | |||||
بر گردن و دوش جای کردند | رفتن سوی حله رای کردند | |||||
در هر گامی که مینهادند | صد چشمه ز چشم میگشادند | |||||
در هر قدمی که میبریدند | صد ناله ز درد میکشیدند | |||||
از دجلهی چشمشان به هر میل | شط بر شط بود، نیل در نیل | |||||
آهسته همیزدند گامی | فریادکنان به هر مقامی | |||||
چون نغمهی درد و غم سرایان | آمد ره دورشان به پایان، | |||||
خونابهی غم کشیدگاناش | شستند به آب دیدگاناش | |||||
چاک افکندند در دل خاک | جا کرد به خاک با دل چاک | |||||
و آن دم که شدند مهربانان | دامن ز غبار او فشانان | |||||
هر یک به مقام خویشتن باز | مجروح ز دور چرخ ناساز، | |||||
در ریخت ز دشت و در دد و دام | کردند به خوابگاهش آرام | |||||
در پرتو آن مزار پر نور | گشتند ددان ز خوی بد، دور | |||||
آری، عاشق که پاکبازست، | عشقش نه ز عالم مجازست | |||||
قلبی ببرد ز جان قلاب | گردد مس قلب او زر ناب | |||||
مجنون که به خاک در، نهان شد | گنج کرم همه جهان شد | |||||
هر کس ز غمی فتاده در رنج | زد دست طلب به پای آن گنج | |||||
ز آن گنج کرم مراد خود یافت | گر یک دو مراد جست، صد یافت | |||||
روی همه، در حظیرهاش بود | چشم همه، بر ذخیرهاش بود | |||||
شد روضهی جان، حظیرهی او | رضوان ابد، ذخیرهی او | |||||
آرند که صوفیای صفا کیش | برداشت به خواب پرده از پیش | |||||
مجنون بر وی شد آشکارا | با او نه به صواب مدارا | |||||
گفت: «ای شده از خرابی حال، | بر نقش مجاز، فتنه سی سال! | |||||
چون کرد اجل نبرد با تو، | معشوق ازل چه کرد با تو؟» | |||||
گفتا: «به سرای عزتام خواند | بر صدر سریر قرب بنشاند | |||||
گفت: ای به بساط عشق گستاخ! | شرمات نمد که چون درین کاخ، | |||||
خوردی می ما ز جام لیلی، | خواندی ما را به نام لیلی؟ | |||||
بر من چو در عتاب بگشود | با من بجز این عتاب ننمود» | |||||
جامی! بنگر! کز آفرینش | هر ذره به چشم اهل بینش | |||||
از زخم ازل، شکستهجامیست | گرداگردش نوشته نامیست | |||||
در صاحب نام، کن نشان گم! | در هستی وی، شو از جهان گم! | |||||
تا بازرهی ز هستی خویش | وز ظلمت خودپرستی خویش | |||||
جایی برسی کز آن گذر نیست | جز بیخبری از آن خبر نیست | |||||
با تو ز جهان بینشانی | گفتیم نشان، دگر تو دانی! |