جامی (اورنگ ششم لیلی و مجنون)/سیاح حدود این ولایت
ظاهر
سیاح حدود این ولایت | نظام عقود این حکایت | |||||
زین قصه روایت اینچنین کرد | کن خاکنشیمن زمین گرد | |||||
چون ماند ز طوف کوی لیلی | وز گامزدن به سوی لیلی | |||||
آشفته و بیقرار میگشت | شوریده به هر دیار میگشت | |||||
روزی که سموم نیمروزی | برخاست به کوه و دشتسوزی، | |||||
شد دشت ز ریگ و سنگ پاره | طشتی پر از اخگر و شراره | |||||
حلقه شده مار از او به هر سوی | ز آن سان که بر آتش اوفتد موی | |||||
گر گور به دشت رو نهادی | گامی به زمین او نهادی، | |||||
چون نعل ستور راهپیمای | پر آبله گشتیاش کف پای | |||||
گیتی ز هوای گرم ناخوش | تفسان چو تنورهای ز آتش | |||||
هر چشمه به کوه زو خروشان | سنگین دیگی پر آب جوشان | |||||
کردی ماهی ز آب، لابه | با روغن داغ، روی تابه | |||||
هر تختهی سنگ داشت بر خوان | نخجیر کباب و کبک بریان | |||||
از سایه گوزن دل بریده | در سایهی شاخ خود خزیده | |||||
بیچاره پلنگ در تب و تاب | در پای درخت سایه نایاب | |||||
افتاده چو سایهی درختی | ظلمت لختی و نور لختی | |||||
گشته به گمان سایه، نخجیر | ز آسیمهسری به وی پنه گیر | |||||
مجنون رمیده در چنین روز | انگشت شده ز بس تف و سوز | |||||
زو شعلهی دل زبانه میزد | آتش به همه زمانه میزد | |||||
آرام نمیگرفت یک جای | میسوخت مگر بر آتشاش پای | |||||
ناگاه چو لاله داغ بر دل | بالای تلی گرفت منزل | |||||
انداخت به هر طرف نگاهی | از دور بدید خیمهگاهی | |||||
برجست و نفیر آه برداشت | ره جانب خیمهگاه برداشت | |||||
آنجا چو رسید از کناری | بیرون آمد شترسواری | |||||
بر وی سر ره گرفت مجنون | کای طلعت تو به فال، میمون! | |||||
این قافله روی در کجایاند؟ | محمل به کجا همی گشایند؟ | |||||
گفتا: «همه روی در حجازند | در نیت حج بسیج سازند» | |||||
پرسید: «در آن میان ز خیلی» | گفتا: «لیلی و آل لیلی!» | |||||
مسکین چو شنید از وی این نام | زین گفت و شنو گرفت آرام | |||||
از گرد وجود خویشتن پاک | افتاد بسان سایه بر خاک | |||||
بعد از چندی ز خاک برخاست | از هستی خویش پاک برخاست | |||||
لیلی میراند محمل خویش | مجنون از دور با دل ریش | |||||
میرفت رهی به آن درازی | با محمل او به عشقبازی | |||||
لیلی چو به عزم خانه برخاست | خانه به جمال خود بیاراست، | |||||
چشمش سوی آن رمیده افتاد | خون جگرش ز دیده افتاد | |||||
بگریست که: «ای فراق دیده! | درد و غم اشتیاق چونی | |||||
در کشمکش فراق چونی؟ | در آتش اشتیاق دیده! | |||||
«من بیتو چه دم زنم که چونم؟ | اینک ز دو دیده غرق خونم! | |||||
روزان و شبان در آرزویت | تنها منم و خیال رویت» | |||||
مجنون به زبان بیزبانی | هم زین سخنان چنانکه دانی، | |||||
میگفت و ز بیم ناکس و کس، | چشمی از پیش و چشمی از پس | |||||
غم بی حد و فرصتی چنین تنگ | کردند به طوف کعبه آهنگ | |||||
لیلی به طواف خانه در گرد، | مجنون ز قفاش سینه پر درد | |||||
آن، سنگ سیاه بوسه میداد، | وین یک، به خیال خال او شاد | |||||
آن برده دهان به آب زمزم، | وین کرده به گریه دیده پر نم | |||||
آن روی به مروه و صفا داشت، | وین جای به ذروهی وفا داشت | |||||
آن در عرفات گشته واقف، | وین واقف آن، در آن مواقف | |||||
آن روی به مشعر حرامش، | وین در غم شعر مشکفامش | |||||
آن تیغ به دست در منی تیز، | وین بانگ زده که: خون من ریز! | |||||
آن کرده به رمی سنگ آهنگ، | وین داشته سر به پیش آن سنگ | |||||
آن کرده وداع خانه بنیاد، | وین کرده ز بیم هجر فریاد | |||||
لیلی چو از آن وداع پرداخت | مسند به درون محمل انداخت | |||||
مجنون به میانه فرصتی جست | جا کرد به پیش محملش چست | |||||
هر دو به وداع هم ستادند | وز درد ز دیده خون گشادند | |||||
کردند وداع یکدگر را | چون تن که کند وداع، سر را |