جامی (اورنگ ششم لیلی و مجنون)/رامشگر این ترانهی خوش
ظاهر
رامشگر این ترانهی خوش | دستان زن این سرود دلکش | |||||
بر عود سخن چنین کشد تار | کن مانده به چنگ غم گرفتار، | |||||
روزی به هوای نیمروزی | از تاب حرارت تموزی، | |||||
ره برده به خیمهی ذلیلان | یعنی که به سایهی مغیلان | |||||
برساخت از آن نظاره گاهی | میکرد به هر طرف نگاهی | |||||
ناگاه بدید قومی از دور | ز ایشان در و دشت گشته معمور | |||||
کردند به یک زمان در آن جای | صد خیمه و بارگاه بر پای | |||||
ز آن خیمه گهاش نمود ناگاه | با جمع ستارگان یکی ماه | |||||
کز خیمه هوای گشت کردند | ز آن مرحله رو به دشت کردند | |||||
آن دم که به پیش هم رسیدند | یکدیگر را تمام دیدند | |||||
مسکین مجنون چه دید؟ لیلی! | با او ز زنان قوم خیلی | |||||
چشمش چو بر آن سهیقد افتاد | بیخود برجست و بیخود افتاد | |||||
شد کالبدش ز هوش خالی | لیلی به سرش دوید حالی | |||||
بنهاد سرش به زانوی خویش | خونابه فشان ز سینهی ریش | |||||
ز آن خواب خوش از گلابریزی | زود آوردش به خواب خیزی | |||||
دیدند جمال یکدگر را | بردند ملال یکدگر را | |||||
هر راز کهن که بود گفتند | هر در سخن که بود سفتند | |||||
در وقت وداع کاندرین باغ | کس سوختهدل مباد ازین داغ | |||||
مجنون گفتا که:«ای دلافروز! | کامروز میان صد غم و سوز | |||||
بگذاشتی اندر این زمینام، | من بعد کی و کجات بینم؟» | |||||
گفتا که: «به وقت بازگشتن | خواهم هم ازین زمین گذشتن | |||||
گر زآنکه درین مقام باشی، | از دیدن من به کام باشی» | |||||
این رفت ز جای و او به جا ماند | چون مردهتنی ز جان جدا ماند | |||||
بر موجب وعدهای که بشنید | از منزل خویشتن نجنبید | |||||
در حیرت عشق آن دلارای | ننشست درختوار از پای | |||||
میبود ستاده چون درختی | مرغان به سرش نشسته لختی | |||||
یکجا چو درخت پاش محکم | مو رفته چو شاخههاش در هم | |||||
عهدی چو گذشت در میانه | مرغی به سرش گرفت خانه | |||||
مویش چو بتان مشکبرقع | از گوهر بیضه شد مرصع | |||||
برخاست ز بیضهها به پرواز | مرغان سرود عشق پرداز | |||||
یکچند براین نسق چو بگذشت | لیلی به دیار خویش برگشت | |||||
آمد چو به آن خجستهمنزل | وز ناقه فروگرفت محمل، | |||||
آمد به سر رمیده مجنون | دیدش ز حساب عقل بیرون | |||||
هر چند نهفته دادش آواز | نمد به وجود خویشتن باز | |||||
زد بانگ بلند کای وفا کیش! | بنگر به وفا سرشتهی خویش! | |||||
گفتا :«تو کهای و از کجایی؟ | بیهوده به سوی من چه آیی؟ | |||||
گفتا که: «منم مراد جانت! | کام دل و رونق روانت! | |||||
یعنی لیلی که مست اویی | اینجا شده پایبست اویی» | |||||
گفتا: «رو! رو! که عشقت امروز | در من زده آتشی جهانسوز | |||||
برد از نظرم غبار صورت | دیگر نشوم شکار صورت! | |||||
عشقام کشتی به موج خون راند | معشوقی و عاشقی برون ماند | |||||
لیلی چو شنید این سخنها | از صبر و قرار ماند تنها | |||||
دانست یقین، که حال او چیست | بنشست و به هایهای بگریست | |||||
گفت: «ای دل و دین ز دست داده! | در ورطهی عشق ما فتاده! | |||||
نادیده ز خوان ما نوایی! | افتاده به جاودانبلایی! | |||||
مشکل که دگر به هم نشینیم | وز دور جمال هم ببینیم» | |||||
این گفت و ره وثاق برداشت | ماتم گری فراق برداشت | |||||
از سینه به ناله درد میرفت | میرفت و به آب دیده میگفت: | |||||
«دردا! که فلک ستیزه کارست | سرچشمهی عیش، ناگوارست | |||||
ما خوش خاطر دو یار بودیم | دور از غم روزگار بودیم | |||||
از دست خسان ز پا فتادیم | وز یکدیگر جدا فتادیم | |||||
او دور از من، به مرگ نزدیک | من دور از وی، چو موی باریک | |||||
او، کرده به وادی عدم روی | من، کرده به تنگنای غم خوی | |||||
او، بر شرف هلاک، بی من | افتاده به خون و خاک، بی من | |||||
من، درصدد زوال، بی او | ناچیزتر از خیال، بی او | |||||
امروز بریدم از وی امید | دل بنهادم به هجر جاوید» | |||||
این گفت و شکسته دل ز منزل | بر نیت کوچ، بست محمل | |||||
مجنون هم ازین نشیمن درد | منزل به نشیمن دگر کرد | |||||
چون وعدهی دوست را به سر برد | بار خود از آن زمین به در برد | |||||
برخاست چنانکه بود از آغاز | با گور و گوزن گشت دمساز |