جامی (اورنگ ششم لیلی و مجنون)/خوشنغمه مغنی حجازی
ظاهر
خوشنغمه مغنی حجازی | این نغمه زند به پردهسازی | |||||
چون یک چندی بر این برآمد | صد بار دل از زمین برآمد، | |||||
آن واقعه فاش شد در افواه | گشتند کسان لیلی آگاه | |||||
در گفتن این فسانهی راز | نمام زبان کشید و غماز | |||||
مشروح شد این حدیث درهم | با مادر لیلی و پدر هم | |||||
یک شب ز کمال مهربانی | در گوشهی خلوتی که دانی | |||||
فرزند خجسته را نشاندند | بر وی ز سخن گهر فشاندند: | |||||
کای مردم چشم و راحت دل! | کم شو نمک جراحت دل! | |||||
خلق از تو و قیس آنچه گویند | ز آن قصه نه نیکی تو جویند | |||||
زین گونه حکایت پریشان | رسوایی توست قصد ایشان | |||||
ز آن پیش که این سخن شود فاش | افتد سمری به دست او باش، | |||||
کوته کن از آن زبان مردم! | بر در ورق گمان مردم! | |||||
بردار ز قیسعامری دل! | وز صحبت او امید بگسل! | |||||
مستوره که رخ نهفته باشد | چون غنچهی ناشکفته باشد | |||||
آسوده بود به طرف گلزار | رسوا نشده به کوی و بازار | |||||
آلودهی هر گمان چه باشی؟ | افتاده به هر زبان چه باشی؟ | |||||
لیلی میکرد پندشان گوش | از آتش قیس سینه پرجوش | |||||
ایشان ز برون به پندگویی | لیلی ز درون به مهرجویی | |||||
چون رو به دیار آن دلافروز | شد قیس روان به رسم هر روز | |||||
آن مه ز حدیث شب خبر گفت | ناسازی مادر و پدر گفت | |||||
گفتا: «بنگر چه پیشم آمد! | بر ریش جگر چه نیشم آمد! | |||||
ز آن میترسم که ناپسندی | ناگه برساندت گزندی» | |||||
مجنون چو شنید این سخن را | زد چاک ز درد پیرهن را | |||||
جانی و دلی ز غصه جوشان | برگشت بدین نوا خروشان | |||||
کای دل، پس از این صبور میباش! | وز هر چه نه صبر دور میباش! | |||||
هجری که بود مرا دلبر | وصل است و ز وصل نیز خوشتر | |||||
هر کس که نه بر رضای جانان | دارد هوس لقای جانان، | |||||
در دعوی عشق نیست صادق | نتوان لقباش نهاد عاشق |