جامی (اورنگ ششم لیلی و مجنون)/تاریخنویس عشقبازان
ظاهر
تاریخنویس عشقبازان | شیرینرقم سخن ترازان | |||||
از سرور عاشقان چو دم زد | بر لوح بیان چنین رقم زد | |||||
کز «عامریان» بلند قدری | بر صدر شرف خجستهبدری | |||||
مقبول عرب به کارسازی | محبوب عجم به دلنوازی | |||||
از مال و منال بودش اسباب | افزون ز عمارت گل و آب | |||||
چون خیمه درین بساط غبرا | میبود مقیم کوه و صحرا | |||||
عرض رمهاش برون ز فرسنگ | بر آهوی دشت کرده جا تنگ | |||||
اشتر گلههاش کوه کوهان | چون کوه بلند، پر شکوهان | |||||
خیلش گذران به هر کناره | چون گلهی گور بیشماره | |||||
داده کف او شکست حاتم | بر بسته به جود، دست حاتم | |||||
سادات عرب به چاپلوسی | پیش در او به خاکبوسی | |||||
شاهان عجم ز بختیاری | با او به هوای دوستداری | |||||
از جاه هزار زیب و فر داشت | و آن از همه به، که ده پسر داشت | |||||
هر یک ز نهال عمر شاخی | وز شهر امل بلندکاخی | |||||
لیکن ز همه، کهینه فرزند | میداشت دلش به مهر خود بند | |||||
بر دست بود بلی دهانگشت | در قوت حمله، جمله یک مشت | |||||
باشد ز همه به سور و ماتم | انگشت کهین سزای خاتم | |||||
آری، بود او ز برج امید | فرخندهمهی تمامخورشید | |||||
فرخندگی مه تمامش | بیرون ز قیاس، و قیس نامش | |||||
سر تا قدم از ادب سرشته | بر دل رقم ادب نوشته | |||||
چون لعل لبش خموش بودی | بر روزن راز، گوش بودی | |||||
چون غنچهی تنگ او شکفتی | سنجیده هزار نکته گفتی | |||||
بینا، نظر پدر به حالش | خرم، دل مادر از جمالش | |||||
حالیست عجب، که آدمیزاد | آسوده زید درین غمآباد | |||||
غافل که چه بر سرش نوشتهند | در آب و گلش چه تخم کشتهند | |||||
آن را که به عشق، گل سرشتند | وین حرف به لوح دل نوشتند، | |||||
شسته نشود ز لوحش این حرف | ور عمر کند به شست و شو صرف | |||||
قیس آن ز قیاس عقل بیرون | نامش به گمان خلق مجنون | |||||
ناگشته هنوز اسیر لیلی | میداشت به هر جمیله میلی | |||||
یک ناقهی رهگذار بودش | کرنده به هر دیار بودش | |||||
هر روز بر او سوار گشتی | پوینده به هر دیار گشتی | |||||
آهنگ به هر قبیله کردی | جویایی هر جمیله کردی | |||||
جمعی به دیار وی رسیدند | و آن میل و شعف ز وی بدیدند | |||||
گفتند که در فلان قبیله | ماهیست چو حور عین جمیله | |||||
لیلی آمد به نام و، خیلی | هر سو به هواش کرده میلی | |||||
حسن رخش از صفت برون است | هم خود برو و ببین که چون است! | |||||
از گوش مجوی کار دیده! | فرق است ز دیده تا شنیده | |||||
این قصه شنید قیس برخاست | خود را به لباس دیگر آراست | |||||
از شوق درون فغان برآورد | و آن ناقه به زیر ران درآورد | |||||
میراند در آرزوی لیلی | تا سر برود به کوی لیلی | |||||
چون مردم لیلیاش بدیدند | بر وی دم مردمی دمیدند | |||||
گفتند به نیکویی ثنایش | کردند به صدر خانه جایش | |||||
لیک از هر سو نظر همی تافت | از مقصد خود اثر نمییافت | |||||
خون گشت ز ناامیدیاش دل | ناگاه برآمد از مقابل | |||||
آواز حلی و بانگ خلخال | گرداند سماع آن بر او حال | |||||
در حلهی ناز دید سروی | چون کبک دری روانتذروی | |||||
رویی ز حساب وصف بیرون | گلگونه نکرده، لیک گلگون | |||||
آهو چشمی که گویی آهو | چشمش به نظاره دوخت بر رو | |||||
هر موی ز زلف او کمندی | بر پای دلی نهاده بندی | |||||
گشتند به روی یکدگر خوش | در خرمن هم زدند آتش | |||||
آن پرده ز رخ گشاد میداشت | وین صبر و خرد به باد میداشت | |||||
آن ناوک زهرناک میزد | وین زمزمهی هلاک میزد | |||||
آن از نم خوی جبین همی شست | وین دفتر عقل و دین همی شست | |||||
آن بر سر حسن و ناز میبود | وین سربه ره نیاز میبود | |||||
چون غنچه به هم دو سرو گلرنگ | کردند آغاز صحبتی تنگ | |||||
شد دیده چو بهرهور ز دیدار | گشتند شکرشکن به گفتار | |||||
هر یک به بهانهای ز جایی | میگفت نبوده ماجرایی | |||||
نی شرح غم نو و کهن بود | مقصود سخن هم این سخن بود | |||||
غافل ز فریب این غمآباد | بودند ز بند هر غم آزاد | |||||
الا غم آن که چون سرآید | این روز وصال و، شب درآید، | |||||
دور از دلبر چگونه باشند | بییکدیگر چگونه باشند | |||||
زرین علمی که مشرق افراخت | دور فلکاش به مغرب انداخت | |||||
قیس و لیلی ز هم بریدند | دیدند ز فرقت آنچه دیدند | |||||
آن ناقه به جای خویشتن راند | وین پایشکسته در وطن ماند |