جامی (اورنگ ششم لیلی و مجنون)/آن بانوی حجلهی نکویی
ظاهر
آن بانوی حجلهی نکویی | و آن بانوی کاخ خوبرویی | |||||
چو گوهر سلک دیگری شد | آسایش تاج سروری شد، | |||||
پیوسته ز کار خود خجل بود | وز عاشق خویش منفعل بود | |||||
تدبیر نیافت غیر ازین هیچ | کن قصهی درد پیچ در پیچ | |||||
تحریر کند به خون دیده | از خامهی هر مژه چکیده | |||||
عنوان همه درد همچو مضمون | ارسال کند به سوی مجنون | |||||
این داعیه چون به خاطر آورد | آن نامهی سینهسوز را کرد | |||||
آغاز به نام ایزد پاک | تسکین ده بیدلان غمناک | |||||
دیباچهی نامه چون رقم زد، | از صورت حال خویش دم زد | |||||
کای رفته ز همدمان سوی دشت! | همراه تو نی جز آهوی دشت! | |||||
از ما کرده کناره چونی؟ | افتاده به خار و خاره چونی؟ | |||||
شبها کف پای تو که بیند؟ | خار از کف پای تو که چیند؟ | |||||
خوانت که نهد به چاشت یا شام؟ | همخوان تو کیست جز دد و دام؟ | |||||
با اینهمه شکر کن! که باری | نبود چو منات به سینه باری | |||||
دوران چو گلام به ناز پرورد | وز خار ستیزه غنچهام کرد | |||||
شوهر کردن نه کار من بود | کاری نه به اختیار من بود | |||||
از مادر و از پدر شد این کار | ز ایشان به دلم خلید این خار | |||||
هر کس که چو گل رخ تو دیدهست | یا بوی تو از صبا شنیدهست، | |||||
کی دیده به هر کسی کند باز؟ | با صحبت هر خسی کند ساز؟ | |||||
همخوابهی من نبوده هرگز | سر بر سر من نسوده هرگز | |||||
گشته ز من خراب، مهجور | قانع به نگاهی، آن هم از دور | |||||
زین غم، روزش شبیست تاریک | زین رنج، تنش چو موی باریک | |||||
وز کشمکش غماش ز هر سوی | نزدیک گسستن است آن موی | |||||
آن موست حجاب را بهانه | خوش آنکه برافتد از میانه | |||||
تا روی تو بیحجاب بینم | خورشید تو بیسحاب بینم | |||||
نامه که شد از حجاب، بنیاد | آخر چو به بینقابی افتاد، | |||||
زد خاتم مهر، اختتامش | از حلقهی میم، والسلامش | |||||
قاصد جویان ز خیمه برخاست | قد کرد پی برونشدن راست | |||||
بودش خیمه به مرغزاری | نزدیک به خیمه، چشمهساری | |||||
بنشست ولی نه از خود آگاه | بنهاد چو چشمه چشم بر راه | |||||
ناگاه بدید کز غباری | آمد بیرون، شترسواری | |||||
دامن ز غبار ره برافشاند | اشتر به کنار چشمه خواباند | |||||
لیلی گفتش که:«از کجایی؟ | کید ز تو بوی آشنایی!» | |||||
گفتا که: «ز خاک پاک نجدم | کحل بصرست خاک نجدم» | |||||
لیلی گفتا که:«تلخکامی، | مجنون لقبی و قیس نامی | |||||
سرگشته در آن دیار گردد | غمدیده و سوگوار گردد | |||||
هیچات به وی آشناییای هست؟ | امکان زبانگشاییای هست؟» | |||||
گفتا: «بلی آشنای اویام | سر در کنف وفای اویام | |||||
هر جا باشم دعاش گویم | تسکین دل از خداش جویم» | |||||
لیلی گفتا که: «در چه کارست؟» | گفتا که:«ز درد عشق زارست! | |||||
همواره ز مردمان رمیده | با وحش رمیده آرمیده» | |||||
لیلی گفتا که:«ای خردمند! | دانی که به عشق کیست دربند؟» | |||||
گفتا:« آری، به یاد لیلی | هر دم راند ز دیده سیلی» | |||||
لیلی ز مژه سرشک خون ریخت | و اسرار نهان ز دل برون ریخت | |||||
گفتا که: «منم مراد جانش | و آن نام من است بر زبانش | |||||
جانم به فدات! اگر توانی | کز من خبری به وی رسانی، | |||||
آیین وفا گری کنی ساز | و آری سوی من جواب آن باز، | |||||
دردی ببری و داغی آری | شمعی ببری، چراغی آری» | |||||
برخاست به پای، آن جوانمرد | کای مجنون را دل از تو پردرد! | |||||
منت دارم، به جان بکوشم | کالای تو را به جان فروشم | |||||
شد لیلی را درون ز غم شاد | وآن نامه ز جیب خویش بگشاد | |||||
پیچید در آن به آرزویی | برگ کاهی و تار مویی | |||||
یعنی: ز آن روز کز تو فردم، | چون مو زارم، چو کاه زردم! | |||||
چون نامهبر آن گرفت، برجست | بر ناقهی رهنورد بنشست | |||||
شد راحلهتاز راه مجنون | مایل به قرارگاه مجنون | |||||
آنجا چو رسید بیکم و کاست | بسیار دوید از چپ و راست | |||||
دیدش که چو مستی اوفتاده | دستور خرد به باد داده | |||||
در خواب نه، لیک چشم بسته | بیدار، ولی ز خویش رسته | |||||
از گردش ماه و مهر بیرون | وز دایرهی سپهر بیرون | |||||
مستغرق بحر عشق گشته | وز هر چه نه عشق در گذشته | |||||
قاصد هرچند حیله انگیخت | تا بو که به وی تواند آمیخت | |||||
آن حیله نداشت هیچ سودش | از بانگ بلند آزمودش | |||||
برداشت چو حادیان نوایی | در کوه فکند ازآن صدایی | |||||
لیلی گویان حدا همی کرد | و آن دلشده را ندا همی کرد | |||||
کرد آن اثری در او سرانجام | و آمد به خود از سماع آن نام | |||||
گفتا:«تو کهای و این چه نام است؟ | زین نام مراد تو کدام است؟» | |||||
گفتا که: «منم رسول لیلی | خاص نظر قبول لیلی» | |||||
گفتا که: «ره ادب نجسته | وز مشک و گلاب لب نشسته، | |||||
هر دم به زبان چه آری این نام؟ | گستاخ، چرا شماری این نام؟» | |||||
زد لاف که:« من زبان اویام | گویا شده ترجمان اویام | |||||
خیزان، بستان! که نامهی اوست | یک رشحه ز نوک خامهی اوست» | |||||
مجنون چو شنید نام نامه | پا ساخت ز فرق سر چو خامه | |||||
چون بر سر نامه نام او دید، | بوسید و به چشم خویش مالید | |||||
افتاد ز عقل و هوش رفته | خاصیت چشم و گوش رفته | |||||
آمد چو ز بیخودی به خود باز | این نغمهی شوق کرد آغاز | |||||
کاین نامه که غنچهی مرادست | زو در دل تنگ صد گشادست | |||||
حرزیست به بازوی ارادت | مرقوم به خامهی سعادت | |||||
تعویذ دل رمیدگان است | تومار بلا کشیدگان است | |||||
وآن دم که گشاد نامه را سر، | سر برزد از او نوای دیگر | |||||
کاین نامه نه نامه، نوبهاریست | وز باغ امل بنفشهزاری ست | |||||
دلکش رقمیست نورسیده | بر صفحهی آرزو کشیده | |||||
صفهاست کشیده عنبرین مور | ره ساخته بر زمین کافور | |||||
هر موری از آن به سوی خانه | برده دل بیدلان چو دانه | |||||
ز آن نامهی دلنواز هر حرف | بود از می ذوق و حال یک ظرف | |||||
هر جرعهی می کز آن بخوردی | از جا جستی و رقص کردی | |||||
از خواندن نامه چون بپرداخت | در گردن جان حمایلاش ساخت | |||||
قاصد چو بدید آن به پا خاست | زو کرد جواب نامه درخواست | |||||
مجنون چو به نامه در، قلم زد | در اول نامه این رقم زد: | |||||
«دیباچهی نامهی امانی | عنوان صحیفهی معانی | |||||
جز نام مسببی نشاید | کز وی در هر سبب گشاید | |||||
مطلقگردان دست تقدیر | زنجیریساز پای تدبیر | |||||
آن را که به وصل چاره سازد، | سر برتر از آسمان فرازد | |||||
و آن را که ز هجر سینه سوزد، | صد شعله به خرمنش فروزد» | |||||
چون بست زبان ازین سرآغاز | گشت از دل ریش رازپرداز | |||||
کاین هست صحیفهی نیازی | ز آزرده دلی به دلنوازی | |||||
آن دم که رسید نامهی تو | پر عطر وفا ز خامهی تو | |||||
بر دیدهی خونفشان نهادم | در سینه به جای جان نهادم | |||||
هر حرف وفا ز وی که خواندم | از دیده سرشک خون فشاندم | |||||
در وی سخنان نوشته بودی | صد تخم فریب کشته بودی | |||||
غمخواری من بسی نمودی | غمهای مرا بسی فزودی | |||||
گیرم که تو دوری از کم و کاست | نید به زبان تو بجز راست، | |||||
مسکین عاشق چو بدگمان است | هر لحظه اسیر صد گمان است | |||||
هر شبهه به پیش او دلیلیست | هر پشهی مرده زنده پیلیست | |||||
مرغی که به بام یار بیند | کو دانه ز بام یار چیند، | |||||
ز آن مرغ به خاطرش غباریست | کز غیر به دوست نامه آریست | |||||
گفتی که: به بوسه دل ندارم | وز فکر کنار بر کنارم! | |||||
این درد نه بس که صبح تا شام | همصحبت توست کام و ناکام؟ | |||||
گفتی که: ز درد پایمال است | وز غصه به معرض زوال است | |||||
خواهد ز میانه زود رفتن | بر باد هوا چو دود رفتن! | |||||
گر او برود تو را چه کم، یار؟ | کالای تو را چه کم خریدار؟ | |||||
ممکن بود از تو کام هر کس | محروم از آن همین منم، بس! | |||||
آن را که تو دوست داری، ای دوست! | گر دوست ندارمش نه نیکوست | |||||
با هر که تو دوستدار اویی | از من نسزد بجز نکویی | |||||
عاشق که برای دوست کاهد | آن به که رضای دوست خواهد | |||||
از خواهش خویش رو بتابد | در راه مراد او شتابد | |||||
هر چند که من نه از تو شادم، | یک بار ندادهای مرادم، | |||||
خاطر ز زمانه شاد بادت! | گیتی همه بر مراد بادت! | |||||
دمسازی دوستان تو را باد! | ور من میرم تو را بقا باد! |