جامی (اورنگ سوم تحفة الاحرار)/بسم الله الرحمن الرحیم
ظاهر
بسم الله الرحمن الرحیم | هست صلای سر خوان کریم | |||||
فیض کردم خوان سخن ساز کرد | پرده ز دستان کهن باز کرد | |||||
بانگ صریر از قلم سحرکار | خاست که: بسمالله دستی بیار! | |||||
مائدهای تازه برون آمدهست | چاشنیای گیر! که چون آمدهست | |||||
ور نچشی، نکهت آن بس تو را | بوی خوشش طعمهی جان بس تو را | |||||
آنچه نگارد ز پی این رقم | بر سر هر نامه دبیر قلم، | |||||
حمد خداییست که از کلک «کن» | بر ورق باد نویسد سخن | |||||
چون رقم او بود این تازه حرف | جز به ثنایش نتوان کرد صرف | |||||
لیک ثنایش ز بیان برترست | هر چه زبان گوید از آن برترست | |||||
نیست سخن جز گرهی چند سست | طبع سخنور زده بر باد، چست | |||||
صد گره از رشتهی پر تاب و پیچ | گر بگشایند در آن نیست هیچ | |||||
عقل درین عقده ز خود گشته گم | کرده درین فکر سر رشته گم | |||||
آنکه نه دم میزند از عجز، کیست؟ | غایت این کار بجز عجز چیست؟ | |||||
عجز به از هر دل دانا که هست | بر در آن حی توانان که هست، | |||||
مرسله بند گهر کان جود | سلسله پیوند نظام وجود | |||||
غرهفروز سحر خاکیان | مشعلهسوز شب افلاکیان | |||||
خوان کرامتنه آیندگان | گنج سلامتده پایندگان | |||||
روز برآرندهی شبهای تار | کار گزارندهی مردان کار | |||||
واهب هر مایه، که جودیش هست | قبلهی هر سر، که سجودیش هست | |||||
دایرهساز سپر آفتاب | تیزگر باد و زرهباف آب | |||||
عیب، نهاندار هنرپروران | عذرپذیرندهی عذر آوران | |||||
سرشکن خامهی تدبیرها | خامه کش نامهی تقصیرها | |||||
ایمنی وقت هراسندگان | روشنی حال شناسندگان | |||||
تازه کن جان نسیم حیات | کارگر کارگه کاینات | |||||
ساخت چو صنعش قلم از کاف و نون | شد به هزاران رقمش رهنمون | |||||
نقش نخستین چه بود زان؟ جماد | کز حرکت بر در او ایستاد | |||||
کوه نشسته به مقام وقار | یافته در قعدهی طاعت قرار | |||||
کان که بود خازن گنجینهاش | ساخته پر لعل و گهر سینهاش | |||||
هر گهری دیده رواجی دگر | گشته فروزندهی تاجی دگر | |||||
نوبت ازین پس به نبات آمده | چابک و شیرین حرکات آمده | |||||
برزده از روزنهی خاک سر | برده به یک چند بر افلاک سر | |||||
چتر برافراخته از برگ و شاخ | ساخته بر سایهنشین جا فراخ | |||||
گاه فشانده ز شکوفه درم | گاه ز میوه شده خوان کرم | |||||
جنبش حیوان شده بعد از نبات | گشته روان در گلش آب حیات | |||||
از ره حس برده به مقصود، بودی | پویهکنان کرده به مقصود، روی | |||||
با دل خواهنده ز جا خاسته | رفته به هر جا که دلش خواسته | |||||
خاتمهی اینهمه هست آدمی | یافته زو کار جهان محکمی | |||||
اول فکر، آخر کار آمده | فکر کن کارگزار آمده | |||||
بر کفاش از عقل نهاده چراغ | داده ز هر شمع و چراغاش فراغ | |||||
کارکنان داده به عقل از حواس | گشته به هر مقصد از آن رهشناس | |||||
باصره را داده به بینش نوید | راه نموده به سیاه و سفید | |||||
سامعه را کرده به بیرون دو در | تا ز چپ و راست نیوشد خبر | |||||
ذائقه را داده به روی زبان | کام، ز شیرینی و شور جهان | |||||
لامسه را نقد نهاده به مشت | گنج شناسایی نرم و درشت | |||||
شامه را از گل و ریحان باغ | ساخته چون غنچه معطر دماغ | |||||
جامی، اگر زنده دلی بنده باش! | بندهی این زندهی پاینده باش! | |||||
بندگیاش زندگی آمد تمام | زندگی این باشد و بس، والسلام! |