جامی (اورنگ سوم تحفة الاحرار)/ای به سرت افسر فرماندهی!
ظاهر
ای به سرت افسر فرماندهی! | افسرت از گوهر احسان تهی! | |||||
زیور سر افسر از آن گوهرست | خالی از آن مایهی دردسرست | |||||
کرده میان تو مرصع کمر | مهره و مار آمده با یکدگر | |||||
لیک نه آن مهره که روز شمار | نفع رساند به تو ز آسیب مار | |||||
تخت زرت آتش و، گوهر در او | هست درخشنده چو اخگر در او | |||||
شعله به جان در زده آن آتشت | لیک ز بس بیخودی آید خوشت | |||||
چون به خودآیی ز شراب غرور | آورد آن سوختگی بر تو زور | |||||
هر دمت از درد دو صد قطره خون | از بن هر موی تراود برون | |||||
سود سر، ایوان تو را بر سپهر | شمسهی آن گشته معارض به مهر | |||||
قصر تو چون کاخ فلک سربلند | حادثه را قاصر از آنجا کمند | |||||
حارس ابواب تو بر بدسگال | بسته پی حفظ تو راه خیال | |||||
لیک نیارند به مکر و حیل | بستن آن رخنه که آرد اجل | |||||
زود بود کید اجل از کمین | شیشهی عمر تو زند بر زمین | |||||
نقد حیات تو به غارت برد | خصم تو را بخت، بشارت برد | |||||
کنگر کاخ تو به خاک افکند | تاق بلندت به مغاک افکند | |||||
افسرت از فرق فتد زیر پای | پایهی تخت تو بلغزد ز جای | |||||
روزی ازین واقعه اندیشه کن! | قاعدهی دادگری پیشه کن! | |||||
ظلم تو را بیخ چو محکم شود | ظلم تو ظلم همه عالم شود | |||||
خواجه به خانه چو بود دفسرای | اهل سرایش همه کوبند پای | |||||
شهری از آسیب تو غارت شود | تات یکی خانه عمارت شود | |||||
کاش کنی ترک عمارتگری | تا نکشد کار، به غارتگری | |||||
باغی از آسیب تو گردد تلف | تات در آید ته سیبی به کف | |||||
میوه و مرغ سرخوانت مقیم | از حرم بیوه و باغ یتیم | |||||
مطبخیات هیمه ز خوی درشت | میکشد از پشته هر گوژپشت | |||||
باز تو را میرشکاران به فن | طعمه ده از جوزهی هر پیرزن | |||||
بارگی خاص تو را هر پسین | کاه و جو از تو برهی خوشهچین | |||||
گوش کنیزان تو را داده بهر | از زر دریوزه، گدایان شهر | |||||
وای شبانی که کند کار گرگ | همچو سگ زرد شود یار گرگ |