پرش به محتوا

تذکرة الاولیاء/ذکر معروف کرخی

از ویکی‌نبشته

آن همدم نسیم وصال ، آن محرم حریم جمال ، آن مقتدای صدر طریقت ، آن رهنمای راه حقیقت ، آن عارف اسرار شیخی ، قطب وقت ، معروف کرخی رحمةالله علیه ، مقدم طریقت بود و مقدم طوایف بود و مخصوص بانواع لطایف بود و سید محبان وقت بود و خلاصه عارفان عهد بود بلکه اگر عارف نبودی معروف نگشتی کرامت و ریاضت او بسیار و در فتوت و تقوی آیتی بود و عظیم لطفی و قربی تمام داشته است و در مقام انس و شوق بغایت بوده است و مادر و پدرش ترسا بودند و برابر معلم فرستادند استادش گفت :بگوی خدا ثالث و ثلاثه گفت نی ، بل هو الله الواحد هرچند که می گفت که بگوی خدای سه است او می گفت یکی هرچند استادش بزدش سود نداشت یکبار سخت زدش ، معروف بگریخت و بیش نیافتندش مادر و پدرش گفتندی کاشکی بیامدی و هردینی که او بخواستی ما موافقت او کردمانی . وی برفت و بردست علی بن موسی الرضا مسلمان شد . بعد از چند گاه ، روزی بدر خانه پدر رفت . در خانه بکوفت گفتند کیست ؟ گفت :معروف . گفتند بر کدام دینی ؟ گفت بر دین محمد رسول الله . مادر و پدرش در حال مسلمان شدند آنگاه بداود طائی افتاد و بسیار ریاضت کشید و بسی عبادت و مجاهده بجای آورد و چندان در صدق قدم زد که مشارالیه گشت . محمد بن منصور الطوسی گوید بنزدیک معروف بودم در بغداد اثری بر وی او دیدم . گفتم دی بنزدیک تو بودم این نشان نبود ، این چیست ؟ گفت : چیزی که ترا چاره است مپرس و پرس از چیزی که ترا بکار آید ؟ گفتم : بحق معبود که بگوی . گفت : دوش نماز می کردم و خواستم که به مکه روم و طوافی کنم بسوی زمزم رفتن تا آب خورم پای من بلغزید و روی بدان درآمد . این نشان آنست . نقلست که بدجله رفته بود بطهارت و مصحف و مصلا در مسجد بنهاد پیرزنی درآمد و برگرفت و می رفت معروف از پی او می رفت تا بدو رسید با وی سخن گفت سر در پیش افکند تا چشم بر وی نیفتد ، گفت هیچ پسرک قرآن خوان داری ت گفت نی ، گفت مصحف بمن ده ، مصلی ترا . آن زن از حلم او بشگفت ماند و هردو آنجا بنهاد .معروف گفت مصلی ترا حلال بگیر . آن زن از شرم و خجالت آن بشتافت برفت .

نقلست که یک روز با جمعی می رفت جماعتی جوانان می آمدند و فساد می کردند تا بلب دجله بسیدند یاران گفتند یا شیخ دعا کن تا حق تعالی این جمله را غرق کند تا شومی ایشان از خلق منقطع شود . 

معروف گفت : دستها بردارید . پس گفت الهی چنانکه درین جهان عیش شان خوش دادی در آن جهان شان عیش خوش ده. اصحاب بتعجب بماندند . گفتند :خواجه ما سر این دعا نیم دانیم ! گفت : آنکس که با او می گویم می داند . توقف کنید که هم اکنون سر این پیدا آید آن جمع چون شیخ بدیدند رباب شکستند و خمر بریختند و لرزه بر ایشان افتاد و در دست و پای شیخ افتادند و توبه کردند . شسیخ گفت دیدید که مراد جمله حاصل شد ، بی غرق و بی آنکه رنجی بکسی رسید . نقلست که سری سقطی گفت : روز عید معروف را دیدم که می گریست . گفتم : چرا می گریی؟ گفت : من یتیمم نه پدر دارم و نه مادر ، کودکان دیگر را جامه هاست و من ندارم و ایشان جوز دارند و من ندارم . این دانه ها از بهر آن می چینم تا بفروشم و ویرا جوز خرم تا برود و بازی کند . سری گفت این کار من کفایت کنم و دل ترا فارغ کنم کودک را بردم و جامه درو پوشیدم و جور خریدم و دل وی شاد کردم در حال نوری دیدم که در دلم پدید آمد و حالم لونی دیگر شد . نقلست که روزی معروف را مسافری رسید در خانقاه و قبله را نمی دانست روی بسوئی دیگر کرد و نماز کرد . چون وقت نماز درآمد ، اصحاب روی سوی قبله کردند و نماز کردند آن مسافر خجل شد . گفت : آخر مرا چرا خبر نکردید ؟ شیخ گفت :ما درویشیم و درویش را با تصرف چه کار؟ آن مسافر را چندان مراعات کرد که صفت نتوان کرد . نقلست که معروف را خالی بود که والی شهر بود . روزی بجایی خراب می گذشت . معروف را دید آنجا نشسته و نان می خورد و سگی در پیش وی ، و او یک لقمه در دهان خود می نهاد و یک لقمه در دهان سگ . خال گفت : شرم نمی داری که با سگ نان می خوری ؟ گفت : از شرم نان می دهم بدرویش . پس سر برآورد و مرغی را از هوا بخواند مرغ فرود آمد و بر دست وی نشست وبه پر خود سر و چشم او را می پوشید . معروف گفت : هرکه از خداش شرم دارد همه چیز ازو شرم دارد در حال، خال خجل شد . نقلست که یکی روز طهارت بشکست در حال تیمم کرد گفتند اینک دجله ، تیمم چرا می کنی ؟ گفت : تواند بود که تا آنجا برسم نمانده باشم . نقلست که یکبار شوق بر وی غالب شد ستونی پاره شود و او را کلماتی است عالی. گفت علامت جوانمرد سه چیز است یکی وفا بی خلاف . دوم ستایش بی خود . سوم عطائی بی سوال . گفت : علامت دوستی خدای آن بود که او را مشغول دارد به کاری که سعادت وی در آن بودو نگاه دارد از مشغولئی که او را بکار نیاید و گفت :علامت گرفت خدای در حق کسی آن بود که او را مشغول کند بکار نفس خویش بچیزی که او را بکار نیاید و گفت علامت اولیای خدای سه چیز است ، اندیشه ایشان از خدای بود و قرار ایشان با خدای بود و شغل ایشان در خدای بود . و گفت :چون حق تعالی به بنده ای خیری خواهد داد در عمل و خیر بر وی گشاید و در سخن بر وی ببندد و سخن گفتن مرد در چیزی که بکار نیاید علامت خذلان است و چون بکسی شری خواهد برعکس این بود. و گفت :حقیقت وفا بهوش آمدن سر است و از خواب غفلت و فارغ شدن اندیشه است از فضول آفت . و گفت :چون خدای تعالی بکسی خیری خواهد داد برو بگشاید در عمل و در بندد بر وی در کسل . و گفت :طلب بهشت بی عمل گناه است و انتظار شفاعت بی نگاه داشت سنت نوعی است از غرور و امید داشتن رحمت در نافرمان برداری جهلست و حماقت و گفتند : تصوف چیست ؟ گفت : گرفتن حقایق و گفتن بدقایق و نومید شدن ا زآنچه هست در دست خلایق و گفت هرکه عاشق ریاست است هرگز فلاح نیابد . و گفت :من راهم می دانم به خدای آنکه از کسی چیزی نخواهی و هیچت نبود که کسی از تو چیزی خواهد . و گفت :چشم فرو خوابانید . اگر همه از نری بود و ماده ای . و گفت :زبان از مدح نگاه دارید چنانکه از ذم نگاه دارید و سوال کردند که به چه چیز دست یابیم بر طاعت ؟ گفت : بدانکه از دنیا از دل خود بیرون کنید که اگر اندک چیزی از دنیا در دل شما آید هر سجده که کنید آن چیز را کنید و سوال کردند از محبت . گفت : محبت نه از تعلیم خلق است که محبت از موهبت حق است و از فضل او و گفت : عارف را اگر هیچ نعمتی نبود او خود در همه نعمتی بود . نقلست که یک روز طعامی خوش می خورد او را گفتند چه می خوری ؟ گفت : من مهمان آنچه مرا دهند آن خورم با این همه یک روز نفس را می گفت ای نفس خلاصی ده مرا تا تو نیز خلاصی یابی و ابراهیم یکبار او را وصیتی خواست . گفت : توکل کن تا خدای با تو بهم برد و انیس تو بود و بازگشت بود که از همه برو شکایت کنی که جمله خلق نه ترا منفعت تواند رسانیدو نه مضرت دفع توانند کرد و گفت : التماسی که کنی از آنجا کن که جمله درمانها نزدیک اوست و بدانکه هرچه بتو فرومی آید زنجی یا بلائی یا قافله ای ، یقین می دان که فرج یافتن از آن در نهان داشتن است و کسی دیگر گفت مرا وصیتی کن . گفت : حذر کن از آنکه خدای ترا می بیند و تو در شیوه مساکین نباشی . سری گفت : معروف مرا گفت : چون ترا بخدای حاجتی بود سوگندش بده بگوی یارب بحق معروف کرخی که حاجت من روا کنی تا حالی اجابت افتد . نقلست که شیعه یک روز بر در رضا رضی الله عنه مزاحمت کردند و پهلوی معروف کرخی را بشکستند بیمار شد ، سری سقطی گفت : مرا وصیتی کن . گفت : چون من بمیرم پیراهن مرا بصدقه ده که من می خواهم که از دنیا روم برهنه باشم چنانکه از مادر برهنه آمده ام لاجرم در تجرید همتا نداشت و از قوت تجرید او بود که بعد از وفات او خاک او را تریاک مجرب می گویند بهر حاجت که بخاک او روند حق تعالی روا گرداند . پس چون وفات کرد از غایت خلق و تواضع او بود که همه ادیان در وی دعوی کردند جهودان و ترسایان و مومنان هر یک گروه گفتند که وی از ما است خادم گفت : که او گفته است که هرکه جنازه مرا از زمین تواند داشت من از آن قومم. ترسایان نتوانستند ، جهودان نتوانستند برداشت ، اهل اسلام بیامدند برداشتند و نماز کردند و باز هم آنجا او را بخاک کردند . نقلست که یک روز روزه دار بود و روز بنماز دیگر رسیده بود در بازار می رفت سقائی می گفت که رحم الله من شرب. خدای بر آنکس رحمت کند که ازین آب بگرفت و بخورد . گفتند نه که روزه دار بودی؟ گفت : آری لکن بدعا رغبت کردم . چون وفات کرد او را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد ؟ گفت : مرا در کار دعا ، سقا کرد و بیامرزید محمد بن الحسین رحمةالله علیه گفت : معروف را بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد ؟ گفت : بیامرزید . گفتم : بزهد و ورع؟ گفت نی ، بقبول یک سخن برحمت بدو باز گردد و همه خلق را بدو باز گرداند سخن او در دل من افتاد بخدای بازگشتم و ازجمله شغلها دست بداشتم مگر خدمت علی بن موسی الرضا و این سخن او را گفتم گفت : اگر پند پذیری این ترا کفایت است . سری گفت : معروف را بخواب دیدم در زیر عرش ایستاده چشم فراخ و پهن باز کرده چون والهی مدهوش و از حق تعالی ندا می رسید به فرشتگان که این کیست ؟ گفتند بارخدایا تو داناتری ؟ فرمان آمد که معروفست که زا دوستی ما مست و واله گشته است و جز بدیدار ما بهوش بازنیاید و جز بلقاء ما از خود خبر نیابد. رحمةالله علیه .