تذکرة الاولیاء/ذکر مالک دینار

از ویکی‌نبشته

آن متمکن هدایت، آن متوکل ولایت، آن پیشوای راستین، آن مقتدای راه دین، آن سالک طیار، مالک دینار رحمةالله علیه. صاحب حسن بصری بود و از بزرگان این طایفه بود. وی را کرامات مشهور بود و ریاضات مذکور، و دینار نام پدرش بود، و مولود او در حال عبودیت پدر بود.اگر چه بنده‌زاده بود از هر دو کون آزاده بود. و بعضی گویند مالک دینار در کشتی نشسته بود، چون به میان دریا رسید اهل کشتی گفتند: غلهٔ کشتی بیار. گفت: ندارم. چندانش بزدند که هوش از او بیرون رفت. چون بهوش آمد گفتند: غلهٔ کشتی بیار. گفت: ندارم. چندانش بزدند که بیهوش شد. چون بهوش باز آمد دیگر گفتند: غله بیار. گفت: ندارم. گفتند: پایش گیریم و در دریا اندازیم. هرچه در آب ماهی بود همه سربرآوردند - هر یکی دو دینار زر در دهان گرفته - مالک دست فرا کرد و از یک ماهی دو دینار بستد و بدیشان داد. چون کشتیبانان چنین دیدند در پای او افتادند. او بر روی آب برفت تا ناپیدا شد. از این سبب نام او مالک دینار آمد. و سبب توبهٔ او آن بود که او مردی سخت با جمال بود و دنیادوست و مال بسیار داشت و او به دمش ساکن بود و مسجد جامع دمشق که معاویه بنا کرده بود و آن را وقف بسیار بود. مالک را طمع آن بود که تولیت آن مسجد بدو دهند. پس برفت و در گوشهٔ مسجد سجاده بیفگند و یک سال پیوسته عبادت می‌کرد به امید آنکه هر که او بدیدی در نمازش یافتی. و با خود می گفت:اینت منافق! تا یکسال برین برآمد و شب از آنجا بیرون آمدی و به تماشا شدی. یک شب به طربش مشغول بود. چون یارانش بخفتند آن عودی که می زد از آنجا آوازی آمد که: یا مالک مالک ان لاتئوب. یا مالک تو را چه بود که توبه نمی کنی؟ چون آن شنید دست از آن بداشت . پس به مسجد رفت ، متحیر با خود اندیشه کرد . گفت :یک سال است تا خدایرا می پرستم به نفاق ، به از آن نبود که خدایرا باخلاص عبادت کنم و شرمی بدارم از این چه می کنم، و اگر تولیت به من دهند نستانم. این نیت بکرد و سر به خدای تعالی راست گردانید ، آن شب با دلی صادع عبادت کرد . روز دیگر مردمان باز پیش مسجد آمدند . گفتند:در این مسجد خللها می بینیم . متولی بایستی تعهد کردی . پس بر مالک اتفاق کردند که هیچ کس شایسته تر از او نیست . و نزدیک او آمدند و در نماز بود . صبر کردند تا فارغ شد . گفتند :به شفاعت آمده ایم تا تو این تولیت قبول کنی . مالک گفت :الهی تا یکسال تو را عبادت کردم به ریا ، هیچکس در من ننگریست . اکنون که دل به تو دادم و یقین درست کردم که نخواهم بیست کس به نزدیک من فرستادی تا این کار در گردن من کنند . به عزت تو که نخواهم . آنگه از مسجد بیرون آمد و روی در کار آورد و مجاهده و ریاضت پیش گرفت تا چنان معتبر شد و نیکو روزگار که در بصره مردی بود توانگربمرد و مال بسیار بگذاشت . دختری داشت صاحب جمال . دختر به نزدیک ثابت بنانی آمد و گفت :ای خواجه ! می خواهم که زن مالک باشم تا مرا در کار طاعت یاری دهد . ثابت با مالک بگفت .مالک جواب داد :من دنیا را سه طلاق داده ام این زن از جمله دنیا است . مطلقه ثلاثه را نکاح نتوان کرد . نقل است که مالک وقتی در سایه درختی خفته بود . ماری آمده بود و یک شاخ نرگی در دهان گرفته و او را باد می کرد . نقل است که گفت :چندین سال در آرزوی غزا بودم ، چون اتفاق افتاد که بروم رفتم . آنروز که حرب خواست بود مرا تب گرفت چنانکه عاجز گشتم .در خیمه رفتم و بخفتم ، د رغم . آنگه با خود می گفتم :ای تن ! اگر تو را نزدیک حق تعالی منزلتی بودی ، امروز تو را این تب نگرفتی . پس در خواب شدم . هاتفی آواز داد که تو اگر امروز حرب کردتی اسیر شدی و چون اسیر شدی گوشت خوک بدادندی . چون گوشت خوک بخوردتی کافرت کردندی . این تب تو را تحفه ای عظیم بود . مالک گفت :از خواب درآمد م و خدایرا شکر کردم . نقل است که مالک را با دهرئیی مناظره افتاد . کار بر ایشان دراز شد . هر یک می گفتند من بر حقم . اتفاق کردند که دست مالک و دست دهری هر دو برهم بندند و بر آتش نهند ، هرکدام که بسوزد او بر باطل بود و در آتش آوردند ، دست هیچ کدام نسوخت و آتش بگریخت . گفتند :هر دو برحق اند . مالک دلتنگ به خانه بازآمد و روی بر زمین نهاد و مناجات کرد که هفتاد سال در ایمان نهاده ام تا با دهریی برابر گردم . آوازی شنود که تو ندانستی که دست تو دست دهری را حمایت کرد . دست او تنها در آتش نهدندی تا بدیدی . نقل است که مالک گفت :وقتی بیمار شدم و بیماری بر من سخت شد ، چنانکه دل از خود برگرفتم . آخر چون پاره ای بهتر شدم به چیزی حاجت آمدم ، به هزار حیله به بازار آمدم که کسی نداشتم . امیر شهر در رسید .چاکران بانگ بر من زدند که :دور تر برو . و من طاقت نداشتم و آهسته می رفتم . یکی درآمد و تازیانه بر کتف من زد . گفتم :قطع الله یدک . روز دیگر مرد را دیدم دست بریده و برچهارسو افگنده . نقل است که جوانی بود عظیم مفسد و نابکار -در همسایگی مالک و مالک پیوسته ازو می رنجید ، از سبب فساد . اما صبر می کرد تا دیگری گوید . القصه دیگران به شکایت بیرون آمدند . مالک برخاست و بر او آمد تا امر معروف کند . جوان سخت جبار و مسلط بود . مالک را گفت : من کس سلطانم . هیچ کس را زهره آن نبود که مرا دفع کند یا از اینم بازدارد . مالک گفت :ما با سلطان بگوییم . جوان گفت :سلطان هرگز رضای من فروننهد . هرچه من کنم بدان راضی بود . مالک گفت :اگر سلطان نمی تواند با رحمان بگویم . و اشارت به آسمان کرد . جوان گفت :او از آن کریمتر است که مرا بگیرد . مالک درماند . باز بیرون آمد . روزی چند برآمد . فساد از حد درگذشت . مردمان دیگر باره به شکایت آمدند . مالک برخاست تا او را ادب کند در راه که می رفت آوازی شنید که :دست از دوست ما بدار! مالک تعجب کرد، به بر جوان درآمد . جوان که او را بدید گفت :چه بودست که بار دیگر آمدی ؟

گفت :این بار از برای آن نیامدم که تو را زجر کنم . آمده تا تورا خبر کنم که چنین آوازی شنیدم . خبرت می دهم . جوان که آن بشنود گفت :اکنون چون چنین است سرای خویش در راه او نهادم و از هرچه دارم بیزار شدم . این بگفت و همه برانداخت و روی به عالم درنهاد . مالک گفت :بعد از مدتی او را دیدم در مکه - افتاده - و چون خلالی شده ، و جان به لب رسیده می گفت که او گفته است دوست ماست . رفتم بر دوست . این بگفت و جان بداد . نقل است که وقتی مالک خانه به مزد گرفته بود . جهودی برابر سرای او سرایی داشت و محراب آن خانه مالک به در سرای جهود داشت . جهود بدانست . خواست که به قصد او را برنجاند. چاهی فروبرد و منفذی ساخت ، آن چاه را نزدیک محراب .و مدتی بر آن چاه می نشست و پوشیده نماند که بر چه جمله بود ؛ که روزی آن جهود دلتنگ شد از آنکه مالک - البته - هیچ نمی گفت . بیرون آمد گفت :ای جوان !از میان دیوار محراب نجاست به خانه تو نمی رسد ؟ گفت :رسد ، ولکن طغاری و جاروبی ساخته ام ، چون چیزی بدین جانب آید آن را بردارم و بشویم . گفت :تو را خشم نبود ؟ گفت :بود ، ولکن فروخورم که فرمان چنین است والکاظمین الغیظ. مرد جهود در حال مسلمان شد . نقل است که سالها بگذشتی که مالک هیچ ترشی و شیرینی نخوردی.هرشبی به دکان طباخ شدی و دو گرده خریدی و بدان روزه گشادی . گاه گاه چنان افتادی که نانش گرم بودی . بدان تسلی یافتی ، و نان خورش او آن بودی ، وقتی بیمار شد آرزوی گوشت در دل او افتاد . ده روز صبر کرد ، چون کار از دست بشد به دکان رواسی رفت و دو سه پاچه گوسفند بخرید و در آستین نهاد و برفت . رواس شاگردی داشت . در عقب او فرستاد و گفت :بنگر تا چه می کند . زمانی بود .شاگر بازآمد . گریان گفت :از اینجا برفت جایی که خالی بود . آن پاچه از آستین بیرون کرد و دو سه بار ببویید.پس گفت :ای نفس !بیش از اینت نرسد .پس آن نان و پاچه به درویشی داد و گفت :ای تن ضعیف من این همه رنج که بر تو می نهم مپندار که از شمنی می کنم تا فردای قیامت به آتش دوزخ بنسوزی .روزی چند صبر کن ، باشد که این محنت به سرآید و در نعمتی افتی که آن را زوال نباشد . گفت :ندانم که آن چه معنی است .آن سخن را که هرکه چهل روز گوشت نخورد عقل او نقصان گیرد . و من بیست سال است که نخورده ام و عقل من هر روز زیادت است . نقل است که چهل سال در بصره بود که رطب نخورده بود . آنگه که رطب برسیدی گفتی :اهل بصره !اینک شکم من از وی هیچ کاسته نشده است و شکم شما که هر روز رطب می خورید هیچ افزون نشده است . چون چهل سال برآمد بی قراری در وی پدید آمد ، از آرزوی رطب .هر چند کوشید صبر نتوانست کرد . عاقبت چون چند روز برآمد و آن آرزو هر روز زیادت می شد و او نفس را منع می کرد ، در دست نفس عاجز شد . گفت :البته رطب نخواهم خورد ، مرا خواه بکش خواه بمیر . تا شب هاتفی آواز داد که :رطب می باید خورد ، نفس را از بند بیرون آور! چون این پاسخ دادند و نفس وی فرصتی یافت فریاد درگرفت .مالک گفت :اگر رطب خواهی یک هفته به روزه باشی ، چنانکه هیچ افطار نکنی و شب در نماز تا به روز آوری تا رطب دهمت . نفس بدان راضی شد . یک هفته در قیام شب و صیام روز به آخر آورد . پس به بازار رفت و رطب خرید و رفته به مسجد تا بخورد . کودکی از بام آوازی داد که :ای پدر!جهودی رطب خریده است و در مسجدی می رود تا بخورد . مرد گفت :جهود در مسجد چه کار دارد ؟ در حال پدر کودک بیامد تا آن جهود کدام جهود است . مالک را دید . در پای او فتاد . مالک گفت :این چه سخن بود که این کودک گفت : مرد گفت :خواجه ! معذور دار که او طفل است . نمی داند و در محلت ما جهودان است و ما به روزه باشیم . پیوسته کودک ما جهودان را می بیند که به روز چیزی می خورند . پندارند که هر که به روز چیزی خورد جهود است . این از سر جهل گفت . از وی عفو کن . مالک آن بشنود ، آتشی در جان وی افتاد ، و دانست که آن کودک را زفان غیب بوده است . گفت :خداوندا !رطب ناخورده نامم به جهودی بدادی ، به زفان بی گناهی اگر رطب خورم نامم به کفر بیرون دهی . به عزت تو اگر هرگز رطب خورم . نقل است که یک بار آتشی در بصره افتاد . مالک عصا و نعلین برداشت و بر سر بالایی شد و نظاره می کرد . مردمان در رنج و تعب در قماشه افتاده ، گروهی می سوختند ، و گروهی می جستند . گروهی رخخت می کشیأند و مالک می گفت :نجا المخفون و هلک المثقلون . چنین خواهد بود روز قیامت . نقل است که روزی مالک به عیادت بیماری شد . گفت :نگاه کردم ، اجلش نزدیک آمده بود ، شهادت بر وی عرضه کردم . نگفت .هرچند جهد کردم که بگوی ، می گفت :ده ، یازده !آنگاه گفت :ای شیخ !پیش من کوهی آتشین است .هرگاه که شهادت آرم ، آتش آهنگ من می کند . از پیشه وی پرسیدم . گفتند :مال به سلف دادی و پیمانه کم داشتی . جعفر سلیمان گفت :با مالک به مکه بودم . چون لبیک اللهم لبیک گفتن گرفت ، بیفتاد و هوش از وی برفت . با خود آمد . گفتم سبب افتادن چه بود ؟ گفت :چون لبیک گفتم :ترسیدم که نباید جواب آید که لالبیک الله لالبیک . نقل است که چون ایاک نقبد و ایاک نستعین .گفتی زار زار بگریستی . پس گفتی :اگر این آیت از کتاب خدای نبودی و بدین امر نبودی نخواندمی . یعنی می گویم تو را می پرستم و خود نفس می پرستم و می گویم از تو یاری می خواهم و و به درسلطان می روم واز هرکسی شکر و شکایت می نمایم . نقل است که جمله شب بیدار بودی و دختری داشت . یک شب گفت :ای پدر ! آخر یک لحظه بخفت . گفت :ای جان پدر !از شبیخون قهر می ترسم ، یا از آن می ترسم که نباید دولتی روی به من نهد و مرا خفته بایأ . گفتند :چونی . گفت :نان خدای می خورم و فرمان شیطان می برم . اگر کسی در مسجد منادی کند که کی بدترین شماست بیرون آید ، هیچ کس خویشتن در پیش من میفکنید مگر به قهر. این مبارک رضی الله عنه بشنود . گفت :بزرگی مالک از این بود . و صدق این سخن را گفته است که وقتی زنی مالک را گفت :ای مرائی! جواب داد :بیست سال است که هیچ کس مرا به نام خود نخواند ، الا تو نیک دانستی که من کیستم . و گفت :تا خلق را بشناختم هیچ باک ندارم از آنکه کسی مرا حمد گوید یا آنکه مرا ذم گوید . از جهه آنکه ندیده ام و نشناخته ستاینده الا مفروط و نکوهنده الا مفرط. یعنی هرکه غلو کند در هرچه خواهی گیر ، آن از حساب نبود که خیرالامور اوسطها . و گفت : هر برادری و یاری و همنشینی که تو را از وی فایده ای دینی نباشد ، صحبت او را از پس پشت انداز. و گفت : دوستی اهل این زمانه را چون خوردنی بازار یافتم ، به بوی خوش ، به طعم ناخوش . و گفت : پرهیز از این سخاره ، یعنی دنیا ، که دلهای علما مسخر خویش گردانیده است . و گفت : هر که حدیث کردن به مناجات با خدای عز و جل دوست تر ندارد . از جدیث مخلوقان ، علم وی اندک است ، و دلش نابینا ، و عمرش ضایع است . و گفت : دوست ترین اعمال به نزدیک من اخلاص است در اعمال. و گفت : خدای عزوجل وحی کرد به موسی علیه السلام که جفتی نعلین ساز از آهن ، و عصایی از آهن ، و بر روی زمین همواره می رو ، و آثار و عبرتها می طلب ، و می بین و نظاره حکمتها و نعمتهای ما می کن ، تا وقتی که آن نعلین دریده گردد ، و آن عصا شکسته ، و معنی این سخن آن است که صبور می باید بود که ان هذالدین متین فاوغل فیه بالرفق . و گفت :در تورات است و من خوانده ام که حق تعالی می گوید شوقناکم فلم تشتاقوا زمرناکم فلم ترقصوا.شوق آوردم ، شما مشتاق نگشتید ، سماع کردم شما را ، رقص نکردید . و گفت : خوانده ام در بعضی از کتب منزل که حق تعالی امت محمد را دو چیز داده است که نه جبرئیل را داده است و نه میکاییل را :یکی آن است که فاذکرونی اذکرکم.چون مرا یاد کنند شما را یاد کنم و دیگر ادعونی استجب لکم :چون مرا بخوانید اجابت کنم . و گفت : در تورات خوانده ام که حق تعالی می گوید ای صدیقان تنعم کنید در دنیا به ذکر من که ذکر من در دنیا نعمتی عظیم است و در آخرت جزایی جزیل . و گفت : در بعضی کتب منزل است که حق تعالی می فرماید که با عالمی که دنیا دوست دارد کمترین چیزی که با او بکنم آن بود که حلاوت ذکر خویش از دل او ببرم . و گفت : هر که بر شهوات دنیا غلبه کند دیو از طلب کردن او فارغ بود . و کسی در آخر عمر وصیتی خواست . و گفت : راضی باش در همه اوقات به کارسازی که کارسازی تو می کند تا برهی . چون وفات یافت از بزرگان یکی به خوابش دید . خدای با تو چه کرد ؟ گفت :خدایرا دیدم جل جلاله با گناه بسیار خود .اما به سبب حسن ظنی که بدو داشتم همه محو کرد . و بزرگی دیگر قیامت به خواب دید که ندایی درآمدی که مالک دینار و محمد واسع را در بهشت فروآورید . گفت :بنگرستم تا از این کدام بیشتر در بهشت رود ؛ مالک از پیش درشد . گفتیم :ای عجب محمد واسع فاضلتر و عالمتر . گفتند :آری.اما محمد واسع را در دنیا دو پیراهن بود و مالک را یک پیراهن. این تفاوت از آنجاست که اینجا هرگز پیراهنی با دو پیراهن برابر نخواهد بود . یعنی صبر کن تا از حساب یک پیراهن افزون بیرون آیی ، رحمة الله علیه.