تذکرة الاولیاء/ذکر عبدالله مبارک

از ویکی‌نبشته

آن زین زمان ، آن رکن امان ، آن امام شریعت و طریقت ، آن ذوالجهادین ،به حقیقت . آن امیر قلم و بلارک عبدالله مبارک - رحمة الله علیه . او را شهنشاه علما گفته اند . در علم و شجاعت خود نظیر نداشت ، و از محتشمان اصحاب طریقت بود ، و از محترمان ارباب شریعت . و در فنون علوم احوالی پسندیده داشت ، و مشایخ بزرگ را دیده بود ، و با همه صحبت داشته و مقبول همه بود ، و او را تصانیف مشهور است ،و کرامات مذکور . روزی می آمد سفیان ثوری گفت : تعال یا رجل المشرق . فضیل حاضر بود . گفت : والمغرب و ما بینهما . و کسی را که فضیل نهد ستایش او چون توان کرد ؟ ابتدای توبه او آن بود که بر کنیزکی فتنه شد شبی در زمستان در زیر دیوار خانه معشوق تا بامداد بایستاد . همه شب برف می بارید . چون بانگ نماز گفتند ، پنداشت که بانگ خفتن است . چون روز شد دانست که همه شب مستغرق حال معشوق بوده است . با خود گفت : شرمت باد ای پسر مبارک ! که شبی چنین مبارک تا روز به جهت هوای خود برپای بودی و اگر امام در نماز سورتی درازتر خواند دیوانه گردی . در حال دردی به دل او فرود آمد توبه کرد و به عبادت مشغعول شد تا به درجه ای رسید که مادرش روزی در باغ شد ، او را دید خفته در سایه گلبنی و ماری شاخی نرگس در دهن گرفته و مگس از وی می راند . آنگه از مرو رحلت کرد و در بغداد مدتی در صحبت مشایخ می بود . پس به مکه رفت و مدتی مجاور شد . باز به مرو آمد . اهل مرو بدو تولا کردند ، و درس و مجالس نهادند . و در آن وقت یک نیمه از خلایق متابع حدیث بودند و یک نیمه به علم ففقه مشغول بودندی . همجنانکه امروز او را رضی الفریقین گویند . به حکم موافقتش با هریکی از ایشان و هردو فریق در وی دعوی کردندی وا و آنجا دو رباط کرد :یکی به جهت اهل حدیث ، و یکی برای اهل فقه . پس به حجاز رفت و مجاور شد . نقل است که یک سال حج کردی و یک سال غزو کردی و یک سال تجارت کردی و منفعت خویش براصحاب تفرقه کردی و درویشان را خرما دادی و استخوان خرما بشمردی . هرکه بیشتر خوردی به هراستخوانی درمی بدادی . نقل است که وقتی با بدخویی همراه شد ، چون از وی جدا شد ، عبدالله بگریست . گفتند : چرا می گریی ؟ گفت : آن بیچاره برفت . آن خوی بد همچنان با وی برفت و از ما جدا شد و خوی بد از وی جدا نشد . نقل است که یکبار در بادیه میرفت و بر اشتری نشسته بود و به درویشی رسید ،گفت : ای درویش ! ما توانگریم . ما را خوانده ای . شما کجا می روید که طفیلید ؟ درویش گفت : میزبان چون کریم بود طفیلی را بهتر دارد . اگر شما را به خانه خویش خواند مارا به خود خواند . عبدالله گفت : از ما توانگران وام خواست . درویش گفت :اگر از شما وام خواست برای ما خواست . عبدالله شرم زده شد و گفت : راست می گویی . نقل است که در تقوی تا حدی بود که یکبار در منزلی فرود آمده بود و اسبی گرانمایه داشت . به نماز مشغول شد . اسب در زرع شد . اسب را همانجا بگذاشت و پیاده برفت و گفت وی کشت سلطانیان خورده است . وقتی از مرو به شام رفت ، به جهت قلمی که خواسته بود و باز نداده ، تا باز رسانید . نقل است که روزی می گذشت . نابینایی را گفتند که عبدالله مبارک می آید . هرچه می باید بخواه. نابینا گفت : توقف کن یا عبدالله ! عبدالله بایستاد . گفت : دعا کن تا حق تعالی چشم مرا بازدهد . عبدالله سر در پیش انداخت و دعا کرد . در حال بینا شد . نقل است که روزی در دهه ذی الحجه به صحرا شد و از آروزی حج می سوخت ، و گفت : اگر آنجا نیم باری بر فوت این حسرتی بخورم ، و اعمال ایشان به جای آرم که هرکه متابعت ایشان کند در آن اعمال که موی بازنکند و ناخن نچیند او را از ثواب حاجیان نصیب بود . در آن میان پیرزنی بیامد ، پشت دوتاه شده ، عصایی در دست گرفته ، گفت : یا عبدالله ! مگر آروزی حج داری ؟ گفت : آری . پس گفت : ای عبدالله ! مرا از برای تو فرستاده اند . با من همراه شو تا تو را به عرفات برسانم . عبدالله گفت : با خود گفتم که سه روز دیگر مانده است . از مرو چون مرا به عرفات رساند ؟ پیرزن گفت : کسی که نماز بامداد سنت در سینجاب گزارده باشد و فریضه بر لب جیحون و آفتاب برآمدن به مرو با او همراهی توان کرد . گفتم : بسم الله. پای در راه نهادم و به چند آب عظیم بگذشتم که به کشتی دشوار توان گذشت . به هر آب که می رسیدم مرا گفتی چشم برهم نه . چون چشم برهم نهادمی خود را از آن نیمه آب دیدمی ، تا مرا به عرفات رسانید . چون حج بگزاردیم و از طواف و سعی و عمره فارغ شدیم و طواف وداع آوردیم ، پیرزن گفت : بیا که مرا پسری است ، که چند گاهست تا به ریاضت در غاری نشسته است تا او را ببینم . چون آنجا رفتیم جوانی دیدم زردروی و ضعیف و نورانی . چون مادر را دید در پای مادر افتاد و روی در کف مادر مالید و گفت : دانم که نیامده اما خدایت فرستاده است که مرا وقت رفتن نزدیک است . آمده ای که مرا تجهیز کنی . پیرزن گفت : یاعبدالله ! اینجا مقام کن تا او را دفن کنی . پس در حال آن جوان وفات کرد و اورا دفن کردیم . بعد از آن گفت - آن پیرزن که - : من هیچ کار ندارم . باقی عمر بر سر خاک او خواهم بود . تو ای عبدالله برو . سال دیگر چون بازآیی و مرا نبینی . مرا در این موسم به دعا یاد دار ، نقل است که عبدالله در حرم بود . یک سال از حج فارغ شده بود . ساعتی در خواب شد . به خواب دید که دو فریشته از آسمان فرود آمدند . یکی از دیگری پرسید : امسال چند خلق آمده اند ؟ یکی گفت :ششصد هزار . گفت: حج چند کس قبول کردند ؟ گفت : از آن هیچکس قبول نکردند . عبدالله گفت : چون این بشنیدم اضطرابی در من پدید آمد . این همه خلایق که از اطراف و اکناف جهان با چندین رنج و تعصب من کل فج عمیق از راههای دور آمده و بیابانها قطع کرده ، این همه ضایع گردد؟ پس آن فریشته گفت : در دمشق کفشگری نام او علی بن موفق است او به حج نیامده است اما حج او را قبول است و همه را بدو بخشید ، و این جمله در کار او کردند . چون این بشنید م از خواب درآمدم ، و گفتم : به دمشق باید شد و آن شخص را زیارت باید کرد . پس به دمشق شدم و خانه آن شخص را طلب کردم و آواز دادم . شخصی بیرون آمد . گفتم: نام تو چیست؟ گفت :علی بن موفق. گفتم : مرا با تو سخنی است . گفت : بگوی . گفتم : تو چه کار کنی ؟ گتف : پاره دوزی می کنم. گفتم : آن واقعه با او . گفت : نام تو چیست ؟ گفتم : عبدالله مبارک . نعره ای بزد و بیفتاد و از هوش شد . چون بهوش آمد گفتم : مرا از کار خود خبر ده . گفت : سی سال بود تا مرا آرزوی حج بود و از پاره دوزی سیصد و پنجاه درم جمع کردم . امسال قصد حج کردم تا بروم . روزی سرپوشیده ای که در خانه است حامله بود ، مگر . از همسایه بوی طعامی می آمد . مرا گفت : برو و پاره ای بیار از آن طعام . من رفتم . به در خانه همسایه . آن حال خبر دادم . همسایه گریستن گرفت و گفت : بدانکه سه شبانروز بود که اطفال من هیچ نخورده اند . امروز خری مرده دیدم . پاره ای از وی جدا کردم و طعام ساختم ، بر شما حلال نباشد ، چون این بشنیدم آتش در جان من افتاد . آن سیصد و پنجاه درم برداشتم و بدو دادم . گفتم : نفقه اطفال کن که حج ما این است . عبدالله گفت : صدق الملک فی الرویا و صدق الیک فی الحکم و القضا . نقل است که عبدالله مکاتب غلامی داشت . یکی عبدالله را گفت : این غلام نباشی می کند و سیم به تو می دهد . عبدالله غمگین شد . شبی بر عقب او می رفت تا به گورستانی شد ، و سر گوری باز کرد ، و در آنجا محرابی بود . در نماز ایستاد . عبدالله از دور آن را می دید تا آهسته به نزدیک غلام شد . غلام را دید پلاسی پوشیده و غلی بر گردن نهاده و روی در خاک می مالید و زاری می کرد . عبدالله چون آن بدید آهسته باز پس آمد و گریان شد و در گوشه ای بنشست و نماز بامداد بگزارد و گفت : الهی ! روز آمد و خداوند مجازی از من درم خواهد . مایه مفلسان تویی . بده از آنجا که تو دانی . در حال نوری از هوا پدید آمد و یک درم سیم بردست غلام نشست . عبدالله را طاقت نماند . برخاست و سر غلام را در کنار گرفت و می بوسید و می گفت که هزار جان فدای چنین غلام باد . خواجه تو بوده ای نه من . غلام چون آن حال بدید گفت : الهی ! چون پرده من دریده شد و راز من آشکارا گشت ، دردنیا مرا راحت نماند . به عزت خود که مرا فتنه نگردانی و جان من برداری . هنوزش سر در کنار عبدالله بود که جان بداد . عبدالله اسباب تجهیز و تکفین او را راست کرد ، و او را با همان پلاس در همان گور دفن کرد . همان شب سید عالم را به خواب دید و ابراهیم خلیل را ، علیها السلام ، که آمدند هر یکی بربراقی نشسته . گفتند : یا عبدالله چرا آن دوست ما را با پلاس دفن کردی ؟ نقل است که عبدالله روزی به کوکبه تمام از مجلس بیرون آمده بود و می رفت . علوی بچه ای گفت : ای هندو زاده این چه کار و بار است که تو را از دست برمی آید که من که فرزند محمد رسول الله ام روزی چندین درفش می زنم تا قوتی به دست آرم و تو با چندین کوکبه می روی ؟ عبدالله گفت : از بهر آنکه من آن می کنم که جد تو کرده است و فرموده است ، و تو آن نمی کنی . و نیز گویند که چنین گفت : آری ای سیدزاده ! تو را پدری بود و مرا پدری ، و پدر تو مصطفی بود صلی الله علیه و علی آله و سلم از وی علم میراث ماند ، و پدر من از اهل دنیا بود . از وی دنیا میراث ماند . من میراث پدر تو گرفتم و به برکت آن عزیز شدم و تو میراث پدر من گرفتی و بدان خوار شدی . آن شب عبدالله پیغمبر را ، علیه السلام ، به خواب دید . متغیر شده گفت : یا رسول الله ! سبب تغیر چیست ؟ گفت : آری ، نکته ای برفرزند ما می نشانی . عبدالله بیدار شد و عزم آن کرد که آن علوی زاده طلب کند ، و عذر او بخواهد . علوی بچه همان شب پیغمبر را بخواب دید که گفت : اگر تو چنان بودتی که بایستی ، او تو را آن نتوانستی گفت . علوی چون بیدار شد عزم خدمت عبدالله کرد که عذر خواهد . در راه به هم رسیدند و ماجرا در میان نهادند و توبه کردند . نقل است که سهل بن عبدالله مروزی همه روز به درس عبدالله می آمد . روزی بیرون آمد و گفت : دیگر به درس تو نخواهم آمد که کنیزکان تو بر بام آمدند و مرا به خود خواندند و گفتند : سهل من ، سهل من ! چرا ایشان را ادب نکنی ؟ عبدالله با اصحاب خود گفت : حاضر باشید تا نماز بر سهل بکنید . در حال سهل وفات کرد . بر وی نماز کردند . پس گفتند : یا شیخ ! تو را چون معلوم شد ؟ گفت : آن حوران خلد بودند که او را می خواندند و من هیچ کنیزک ندارم . نقل است که از وی پرسیدند : از عجایب چه دید ی؟ گفت : راهبی دیدم از مجاهده ضعیف شده ، و از خوف دوتا شده ، پرسیدم که راه به خدای چیست ؟ گفت : اگر او را بدانی راه بدو هم بدانی ، و گفت : من بت پرستم و می ترسم آن را که وی را نمی شناسم وتو عاصی می گردی رد آنکه او را می شناسی . یعنی معرفت خوف اقتضا کند و تو را خوف نمی بینم و کفر جهل اقتضا کند و خود را از خوف گداخته می بینم . سخن او مرا بند شد و از بسیار ناکردنی باز داشت . نقل است که گفت : یکبار به غزا بودم ، در گوشه ای از بلاد روم . در آنجا خلقی بسیار دیدم جمع شده و یکی را بر عقابین کشیده و گفتند اگر یک ذره تقصیر کنی خصمت بت بزرگ بادا . سخت زن و گرم زن . و آن بیچاره در رنجی تمام بود و آه نمی کرد . پرسیدم که کاری بدین سختی می خوری و آه نمی کنی . سبب چیست ؟ گفت : جرمی عظیم سنگین از من در وجود آمده است و درملت ما سنتی است که تاکسی از هرچه هست پاک نشود ، نام بت مهین بر زبان نیارد . اکنون تو مسلمان می نمایی . بدانکه من در میان دو پله ترازو نام بت مهین برده ام . این جزای آن است . عبدالله گفت : باری در ملت ما این است که هر که او را بشناسد او را یاد نتواند کرد که من عرف الله کل لسانه . نقل است که یکبار به غزا رفته بود . با کافری جنگ می کد . وقت نماز درآمد ، از کافر مهلت خواست و نماز کرد . چون وقت نماز کافر درآمد ، مهلت خواست تا نماز کند . چون روی به بست آورد عبدالله گفت : این ساعت بر وی ظفر یافتم . با تیغ کشیده به سر او رفت تا او را بکشد . آوازی شنید که : یا عبدالله ! اوفوبالعهد ان العهد کان مسوولا . از وفای عهد خواهند پرسید . عبدالله بگریست . کافر سربرداشت . عبدالله را دید با تیغی کشیده و گریان . گفت : تو را چه افتاد؟ عبدالله حال بگفت که از برای تو با من عتابی چنین رفت . کافر نعره بزد . گفت : ناجوانمردی بود که در چنین خدای عاصی و طاغی بود که با دوست از برای دشمن عتاب کند . درحال مسلمان شد و عزیزی گشت در راه دین . نقل است که گفت : در مکه جوانی دیدم صاحب جمال ، که قصد کرد در کعبه رود . ناگاه بیهوش شد و بیفتاد . پیش او رفتم . جوان شهادت آورد . گفتم : ای جوان ! تو را چه حال افتاد ؟ گفت من ترسا بودم . خواستم تا به تلبیس خود را در کعبه اندازم ، تا جمال کعبه را بینم . هاتفی آواز داد : تدلخ بیت الحبیب وفی قلبک معادات الحبیب . روا داری که در خانه دوست آیی و دل پر از دشمنی دوست . نقل است که زمستانی بود در بازار نیشابور سخت . در راه غلامی دید پیراهن تنها که از سرما می لرزید . چرا با خواجه نگویی که از برای تو جبه ای سازد . گفت : چه گویم ؟ او خود می داند و می بیند . عبدالله را وقت خوش شد . نعره ای بزدو بیهوش بیفتاد . پس گفت : طریقت از این غلام آموزید . نقل است که عبدالله را وقتی مصیبتی رسید خلقی به تعزیت او رفتند . گبری نیز برفت و با عبدالله گفت : خردمند آن بود که چون مصیبتی به وی رسد ، روز نخست آن کند که پس از سه روز خواهد کرد . عبدالله گفت :این سخن بنویسید که حکمت است . نقل است که از او پرسیدند : کدام خصلت در آدمی نافعتر ؟ گفت : عقلی وافر . گفتند : اگر نبود ؟ گفت : حسن ادب . گفتند : اگر نبود . گفت : برادری مشفق که با او مشورتی کند . گفتند : اگر نبود ؟ گفت : خاموشی دایم . گفتند : اگر نبود ؟ گفت : مرگ در حال . نقل است که گفت : هرکه راه ادب آسان گیرد خلل در سنتها پدید آید و هرکه سنتها آسان گیرد او را از فرایض محروم گردانند ، و هرکه فرایض آسان گیرد از معرفتش محروم گردانند ، و هرکه از معرفت محروم بود دانی که ، که بود . و گفت : چون درویشان دنیا این باشند منزلت درویشان حق چگونه باشد . و گفت : دل دوستان حق هرگز ساکن نشود . یعنی دایما طالب بود که هرکه بایستاد مقام خود پدید کرد . و گفت : ما به اندکی ادب نیازمندتریم از بسیاری علم . و گفت : ادب اکنون می طلبیم که مردمان ادیب رفتند . و گفت : مردمان سخن بسیار گفته اند در ادب ، و نزدیک من ادب شناختن نفس است . و گفت : سخاوت کردن از آنچه در دست مردمان است فاضلتر از بذل کردن از آنچه در دست توست . و گفت : هرکه یک درم به خداوند باز دهد دوست تر دارم از آنکه صدهزار درم صدقه کند ، و هرکه پشیزی از حرام بگیرد متوکل نبود . و گفت : توکل آن نیست که تو از نفس خویش توکل بینی . توکل آن است که خدای از تو توکل داند . و گفت : کسب کردن مانع نبود از تفویض و توکل ، اگر این هردو عادت نبود در کسب . و گفت : اگر کسی با قوتی کسبی کند شاید تا اگر بیمار شود نفقه کند ، و اگر بمیرد هم از مال وی کفن بودش . و گفت : هیچ چیز نیست در آدمی که ذل کسب نکشیده است . و گفت : مروت خرسندی به از مروت دادن . و گفت : زهدایمنی بود بر خدای یا دوستی درویشی . و گفت : هرکه طعم بندگی کردن نچشید او را هرگز ذوق نبود. و گفت : کسی که او را عیال و فرزندان بود ایشان در صلح بدارد و به شب از خواب بیدار شود کودکان را برهنه بیند ، جامه بر ایشان افگند ، آن عمل او از غزو فاضلتر بود . و گفت : هرکه قدر او به نزد خلق بزرگتر بود او خود راباید که در نفس خویش حقیرتر بیند . گفتند : داروی دل چیست ؟ گفت : از مردمان دور بودن . و گفت : بر توانگران تکبر کردن و درویشان متواضع بودن از تواضع بود . و گفت : تواضع آن بود که هرکه در دنیا بالای توست بر وی تکبر کنی و با آنکه فروتر است تواضع کنی . و گفت : رجاء اصلی آن است که از خوف پدید آید ، و خوف اصلی آن است که از صدق اعمال پدید آید و صدق اعمال از تصدیق پدید آید و هررجا که در مقدمه آن خوف نباشد زود بود که آنکس ایمن گردد و ساکن شود . و گفت : آنچه خوف انگیزد تا در دل قرار گیرد دوام مراقبت بود در نهان وآشکارا . نقل است که پیش او حدیث غیبت می رفت . گفت : اگر من غیبت کنم مادر وپدر خود را غیبت کنم که ایشان به احسان من اولیترند . نقل است که روزی جوانی بیامد و در پای عبدالله افتاد و زار زار بگریست . و گفت گناهی کرده ام . از شرم نمی توانم گفت : عبدالله گفت : بگوی تا چه کرده ای ؟ گفت :زنا کرده ام . گفت : ترسیدم که مگر غیبت کرده ای . و مردی گفت که او مرا وصیت کرد و گفت : خدای را نگاه دار . گفتم : تفسیر این چیست ؟ گفت : همیشه چنان باش که گویی خدای را می بینی . نقل است که در حال حیات همه مال به درویشان داد . وقتی اورا مهمانی آمدهرچه داشت خرج کرد و گفت : مهمانان فرستادگان خدای اند . زن با وی به خصومت بیرون آمد . گفت : زنی که در این معنی با من خصومت کند نشاید . کاوین وی بداد و طلاقش داد . خداوندتعالی چنان حکم کرد تا دختری مهترزاده به مجلس وی درآمد و سخن وی خوش آمدش . به خانه رفت . از پدر خواست که مرا به زنی به وی ده . پدر پنجاه هزار دینار به دختر داد و دختری به زنی به وی داد . به خواب نمودندش که زنی را از بهر ما طلاق دادی . اینکه عوض تا بدانی که کسی بر ما زیان نکند . چون هنگام وفاتش نزدیک رسید ، همه مال خود را به درویشان داد . مریدی بربالین او بود . گفت: ای شیخ ! سه دخترک داری و دیه از دنیا فراز می کنی . ایشان را چیزی بگذار. تدبیر چه کرده ای ؟ گفت : من حدیث ایشان گفته ام و هو بتولی الصالحین . کارساز اهل صلاح اوست . کسی که سازنده کارش اوب ود به زا آنکه عبدالله مبارک بود . پس در وقت مرگ چشمها باز کرد و می خندید و می گفت : لمثل هذا فلیعمل العاملون . سفیان ثوری را به خواب دیدند . گفتند : خدای با تو چه کرد ؟ گفت : رحمت کرد . گفتند حال عبدالله مبارک چیست ؟ گفت : او از آن جمله است که روی دوبار به حضرت می رود . رحمةالله علیه .